داستان های عاشقانه واقعی

داستان عاشقانه گریه دار

داستان های عاشقانه غم انگیز


دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت



دریافت


دختر:آروم تر من می ترسم


پسر نه داره خوش میگذره


دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه


پسر:پس بگو دوستم داری


دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر


پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)


پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر


 بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر


سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود


 که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست


دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار)


داستان های عاشقانه واقعی

داستان عاشقانه گریه دار

داستان های عاشقانه غم انگیز



دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر 


دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت 


از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش 


همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از 


بیمارستان 


به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا 


جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که 


دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده


 بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای


 پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای 


همیشه ترک کرده بود .


دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را 


مجانی اهدا می ک

 

ند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت 

ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش 


داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که 


او عاشق واقعی است.




داستان های عاشقانه واقعی

داستان عاشقانه گریه دار

داستان های عاشقانه غم انگیز


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از


 درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت 

و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور


 شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،


 مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا 


نیاوردم".



داستان های عاشقانه واقعی

داستان عاشقانه گریه دار

داستان های عاشقانه غم انگیز