بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران
حکایت درس دوم صفحه ی ۳۶ پایه هفتم
بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران
*************
روزی از روزهای فصل بهاری همراه با جمعی از دوستان و اشنایان برای گشت و تماشای صحرا و دست سرسبز به بیرون رفتیم و در جایی سرسبز و زیبا نشستیم و سفره انداختیم و مشغول خوردن غذا شدیم .
در آن حوالی سگی از دور دید و بوی غذا را حس کرد و خودش را به نزدیکی ما رسانده یکی از دوستان پاره سنگی برداشت و به سمت سگ جوری پرتاب کرد که انگار تکه تانی پرتاب کرده است و سگ آن سنگ که پرتاب شده بود را بو کرد و بدون این که توقعی داشته باشد برگشت و از ان جا رفت.
آنها ان سگ را صدا زدند ولی ان سگ توجه ای نکرد. یکی از آن دوستان گفت می دانید که این سگ چه گفت ؟ گفت این بد بختان از روی ناچاری و خسیسی سنگ می خورن از سفره اینان چه توقعی و انتظاری می توان داشت ؟