انشا در مورد برف
جدیدترین انشا ها درباره برف
انشا در مورد برف
************
انشا اول :
سالها بود که روستایمان رنگ برف راندیده بود و شاخه های درختان به خاطر سنگینی برف خم نشده بود.همه خوشحال از اینکه برف آمده در کوچه وخیابان ها بودند. شالم را بیشتر روی دهان وبینی ام کشیدم چون در این جور مواقع گونه ها وبینی ام مانند گوجه قرمز می شوند.
دانه های برف با شادی در همه جای زمین فرود می آمدند. بچه ها آن طرف تر مشغول آدم برفی درست کردن بودندوبعضی هایشان هم گلوله های برفی به یکدیگر پرتاب می کردند.
دست هایم را مشت کردم تا از یخ زدگی بیشتر آنها جلوگیری کنم. بالاخره از روستا خارج شدم.تمام تپه های اطراف پوشیده از برف وسفیدی بود. بند پوتین های سربازی برادرم را که پا کرده بودم محکم تر کردم تااز پاهایم درنیایندچون برایم بزرگ بودند.
بازحمت فراوان خودم رابه بالای یکی از تپه هارساندم. آنقدر برف آمده بود که می شد روی آنها اسکی بازی کرد. اما ما که حتی پول یک جفت چکمه را نداشتیم اسکی مان دیگر چه بود.ازآن بالا به روستای پوشیده از برفمان نگاه انداختم که بعد از مدت ها رنگ سفیدی درآن پدیدار شده بود. خدا را به خاطر رحمت هایی که امسال شامل حالمان کرد شکرمیکنم . خدایا شکرت که هنوز هم به فکرمان هستی
***********
انشا دوم :
انشا درباره تعطیلی زمستان
او سراسیمه تر از همیشه سراغ لباس هایش رفت تا هر چه سریع تر از خانه بیرون برود و دوست کارتن خوابش را در کوچه مقابل پیدا کند.
دیدن مرد کارتن خواب در این لحظه بیشتر از هر چیز می توانست دخترک را آرام کند.
وقتی از خانه خارج شد هیاهوی بچه هایی که برای برف بازی ازخانه بیرون آمده بودند، لحظه ای او را شاد کرد اما حالا فرصت بازی کردن نبود واو باید به سراغ مرد کارتن خواب می رفت. راه رفتن در برف برایش سخت بود و نمی توانست فاصله بین دو کوچه را به تنهایی طی کند و باید از مادرش کمک می گرفت. بنابراین انگشت کوچکش را روی زنگ خانه گذاشت و از مادر خواست که هر طور شده او را همراهی کند.
مخالفت های مادرهم نتوانست او را قانع کند و سرانجام او دست در دست مادرش به سراغ مرد کارتن خواب رفت. با این که برف بند آمده بود اما راه رفتن در کوچه خیلی سخت بود و هر آن احتمال داشت پای دخترک سر بخورد و او را دچار درد سر کند. اما این چیزها مهم نبود و او باید هر چه سریعتر مرد کارتن خواب را می دید.
با خودش فکر می کرد شاید شب گذشته یک نفر او را به خانه خود برده باشد و یک غذای گرم به اوداده باشد. شاید هم حالا مرد کارتن خواب با خوشحالی در حال درست کردن آدم برفی باشد. درست مثل پسر همسایه!
در همین فکرها بودکه به محل سکونت مرد کارتن خواب نزدیک شد. به محض رسیدن به محل، دوست کارتن خوابش را دید که مثل همیشه روی یک تکه کارتن خوابیده و پتوی نمناکی را روی سرش کشیده. نزدیکتر که شد او را صدا کرد، آقا… آقا… با شما هستم. صدایم را می شنوید؟!
اما مرد ژولیده جواب دخترک را نمی داد. مژه هایش بر اثر بارش برف سفید شده بود و رنگ به صورت نداشت. دخترک نزدیک رفت و مرد را تکان داد اما مرد باز هم جوابش را نداد دخترک وحشت کرده بود. نمی خواست باور کند اما حقیقت داشت. مرد کارتن خواب دیگر نفس نمی کشید. شاید شب برفی برای مرد کارتن خواب هم یک ارمغان داشت. ارمغان خداحافظی بازندگی سخت و طاقت فرسا!
دخترک که در کنار جسد مرد کارتن خواب اشک می ریخت، رهگذران بی احساسی را می نگریست که با اخم از خانه های خود خارج شدند و بیآنکه اطراف را بنگرند پا بر دل عروس آسمان گذاشتند و دل آن عروس را زیر پا گذاشتند. اما هیچ کس به سراغ مرد کارتن خواب نیامد و هیچ کس نپرسیدکه دیشب را چگونه سپری کرده است. سرانجام مامورین شهرداری جسد مرد کارتن خواب را بردند تا او را در سرپناه ابدیش به خاک بسپرند.
************************************
انشاء سوم
انشا درباره برف زمستان
همه جا نشست و نور ماه را به تاریکی میان اتاق ها انداخت.
نیمه شب که من به دلایلی هنوز مثل جغد عجیب و مرموزی بیدار بودم
لایه ای از برف دیگر همه جا را پوشانده بود و
جالب تر این که صبح روز بعد آن لایه ی تمیز و دست نخورده ضخیم و ضخیم تر شده بود.
سکوت برف زیبا بود و قرت قرت خشک و پوک قدم های مردم آزار من از آن هم زیبا تر.
من برای کار بخصوصی از خانه بیرون نرفته بودم.
حتی برای برف بازی هم نرفته بودم.
و بنابراین جز کفش های کتانی و می توان گفت کهنه ام
حوصله ی پوشیدن چیز دیگری را نداشتم.
من در طول راه مثل همیشه به چیز های زیادی فکر کردم.
فکر کردم و کفش های خیسم را با کیف و لجاجت خاصی
میان برف های مرتب و تازه بر هم نشسته کشیدم.
آنقدر غرق فکر بودم که به سرما هم اهمیت چندانی ندادم.
گرچه از حق نباید گذشت که زیاد هم پوشیده بودم.
به هر حال آن چه امروز گذشت
فرق چندانی با آن چه در یک روز غیر برفی ممکن بود
برای من اتفاق بیفتد نداشت و
من در حالی که به یاد آن زلزله ی کذایی
با جدیت مراقب سرزدن هرگونه ناشکری از جانب خود بودم
آهسته به این فکر می کردم که چرا زندگی بعضی بچه ها این همه یک نواخت و آرام است.
و باز خیلی زود صدایی مثل صدای دوستی
که اولین بار جواب این سوالم را داد در من تکرار کرد مهم قلب و فکر آدمیزاد است نه اطرافش
و من می دانم تا مدتی گرچه کوتاه باز با همین جواب ساده قانع خواهم شد و
در راه آمد و رفت هایم در افکار و خیالات عجیب دیگری غرق خواهم گشت.
این بود انشای من.
************************************
انشاء چهارم
انشا درباره برف
************************************
انشا درباره زمستان
این بود انشای من.
************************************
انشاء ششم
انشا درباره زمستان
************************************
انشا عادی و ادبی(زمستان)
«موضوع انشاء فصل زمستان به زبان عادی و ادبی » نوشته ی عادی
زمستان را بسیار دوست دارم در زمستان هوا سرد میشود برف یا باران از اسمان می بارد و رفت و امد در داخل شهر و اطراف ان با مشکل رو به رو میشود ولی با اینحال همین اندازه که می دانم فصل زمستان هم مثل بقیه ی فصل ها نشانه ای از عظمت خدای یکتاست باعث ارامش من می شود
در زمستان هوا خیلی پاک می شود و در زمانی که ابر ها نیستند ،موقع شب ستاره ها هم درخشندگی خاصی پیدا می کنند و این زمان بهترین موقع برای دیدن سیاره ها و ستارگان است
بعضی ها فصل بهار و تابستان را دوست دارند و از فصل پاییز و زمستان زیاد خوششان نمی اید اما برای من هر فصلی نشانه ای است از شاهکار طبیعت و این طبیعت گوشه ای از قدرت لا یزال قادر تواناست پس چه خوب است ما هم در هر فصل با نگاهی قدر شناس کمال لذت را از زیبایی های ارزانی شده ببریم
************************************
انشاء هشتم
به نام خدا
«موضوع انشاء فصل زمستان به زبان عادی و ادبی » نوشته ی ادبی
من فصلی که زمین پیراهن سفید خود را بر طن میکند دوست دارم در این فصل سنگ ها از به خود لرزیدن می شکنند و اشک شوق ابر ها مانند گلوله های ابی بر زمین می افتند و رفت و امد را بر مردم سخت می کنند و تمام این ها دلالت بر وجود افریننده ی هستی لا ینتها است
فصل سفید می اید و سیاهی ها را از هوا ناپدید میکند و هنگامی که ابرهای سیاه پوش و ابستن برف و باران او نیستند اسمان مانند چلچراغی روشن میشود ، بعضی ها از فصلی که درختان مو های بلند و سرسبز دارند خوششان می اید بعضی ها فصلی که درختان به خواب می روند را، و باز هم همه ی این ها نشانه هایی هستند ازنقاشی ماهر و زبردست که این ها را بر تابلوی طبیعت نقش کرده، پس چه خوب است که ما با چشم دل به این اثر زیبای خداوند نگاه کنیم و از ان لذت ببریم
************************************
انشاء نهم
زمستان یک فصلی هست که بعد از فصل پاییز است. در زمستان روی درختها برف می ریزد. وقتی که برف باریدن تمام می شود ما می توانیم در زیر درخت برویم و آن را تکان تکان بدهیم تا دوباره برف ببارد. من این کار را دوست می دارم. مادر من این کار را دوست نمی دارد. چون هروقت من این کار را می کنم مادرم من را کتک می زند و می گوید “توله سگ! این کارو نکن. سرما می خوری پول نداریم ببریمت دکتر.” ولی من این کار را می کنم. مادرم برای اینکه من درختها را تکان تکان می دهم من را کتک می زند. مادر من زن مهربانی است. من او را دوست می دارم. او برای درختها که تکان تکان می دهم دلش می سوزد و من را کتک می زند. خانم معلم ما زن چاقی است . او می گوید درختها در فصل زمستان خوابیده اند و دوباره در فصل بهار بیدار شدند. زمستان یک فصلی هست که در آن هوا سرد بوده است. ما در خانه بخاری داریم ولی آن کار نمی کند. ما باید در آن نفت بریزیم ولی پدرم این کار را نمی کند. او می گوید در خانه برای نفت خریدن ما پول نداریم. یک شب که خیلی در آن سردم بود از رختخوابم بلند شدم و به نزد پدرم رفتم و او را با سرعت تکان تکان دادم تا بیدارش کنم و به او بگویم که سردم بوده است. وقتی او را بیدار کردم او من را کتک زد و من در زیر پتوی خودم رفتم و گریه کردم. در زمستان باران هم می بارد و روی زمین جمع می شود. در کفشهای من دو سولاخ بزرگ دارد و یک سولاخ کوچک هم هست و در آنها آب فرو می رود. همیشه پاهای من در زمستان یخ زده بوده است. در زمستان ممکن است مردم بمیرند. در پارسال یکی از همسایه های ما از سرما مرد. آنها بخاری نداشته اند. ما بخاری داریم ولی کار نمی کند. بخاری خیلی چیز خوبی است و در زمستان برای ما خیلی لازم داریم. در زمستان پرنده های قشنگ به مسافرت می روند و کلاغ می آید. کلاغ قارقار می کند. آنها برای درختها لالایی می گویند وگرنه درختها خوابشان نمی توانند ببرد. وقتی درختها در خواب هستند پدرم شاخه های آنها را میبرد. او می گوید آنها در خواب هستند و دردشان نمی کند. من یک برادر کوچک دارم. اسم او غزنفر است اما اسم من رحیم است. وقتی او در بعد از ظهر خواب بود من در آشپزخانه رفتم و یک چاقو آوردم و با آن دست برادرم را بریدم. ولی او بیدار شد و گریه کرد و من فرار کردم. وقتی شب شد پدرم از کار آمد و برادر کوچکم چقلی مرا کرد و پدرم هم من را بسیار کتک زد. من در زمستان آدم برفی درست کرده ام. مــن در حیات آدم برفی درست کرده ام. آدم برفی من هیچوقت دماق ندارد. آدم برفی من نمی تواند نفس بکشد و زود می میرد. من در کارتن دیده ام که دماق آدم برفی از هویج است. مادرم به من هویج نداده است. ولی یک بار من در آشپزخانه رفتم و یک دانه هویج که داشتیم دزدیدم و آن را دماق آدم برفی کردم و او توانست که نفس بکشد و خیلی خوشحال شد. وقتی مادرم فهمید خیلی مرا کتک زد. من در فصل زمستان خیلی بیشتر کتک می خورم و نمی دانم چرا اینجوری است. من فصل زمستان را دوست می دارم. این بود انشای من.
************************************
انشاء دهم
زمستان، فصلی است که وقتی از خواب بیدار می شویم هنوز همه جا تاریک است . فصلی است که دوست داریم بخوابیم . زمستان یعنی شاید فردا سوخته باشم، شاید هم قرار است یک عمر بسوزم …یعنی زهرا سرما خورده، یعنی زینب لباس پشمی ندارد، فاطمه امسال هم چکمه نمی خرد. یعنی سیران می خواهد دکتر شود و همه سرما خورده ها را درمان کند. مریم هر روز کتک می خورد . یعنی معلم عزیزمان یک سال پیرتر شد.
زمستان یعنی بابا جانمان با هزار امید شال گردنش را به دور گردن من انداخت تا گرمم شود . یعنی مامان عزیزمان صبحانه دو قاشق عسل به ما داد تا داغ شویم . یعنی وقتی از در بیرون می رویم باز هم همه جا تاریک است . یعنی شهر در امن و امان است و ما قرار است روزی بزرگ شویم . وزیر شویم، وکیل شویم، لباس پشمی بپوشیم، یاد شین آباد هم نیافتیم.
زمستان یعنی وقتی به معلم عزیزمان سلام می کنیم صدایمان بلرزد، معلم عزیزمان حالمان را بپرسد، ما بگوییم خوبیم . پاهایمان سردشان است، خواهر فاطمه دارد عروس می شود، مریم دفتر مشقش را جا گذاشته و دعا می کند معلممان نفهمد، بخاری خاموش است، هنوز مدرسه، گاز کشی نشده و کدخدا روز به روز چاقتر می شود. تخته هنوز گچی است، معلم آسم می گیرد، لاغر می شود، دستهایش پینه می بندد، زهرا دیگر اجازه ادامه تحصیل ندارد، بابا جان شال گردنش را دیگر نمی خواهد، پدر مریم زن دوم گرفته،، پدر زینب زندان است، سیران می خواهد دکتر شود ….آه سیران، سیران ….
زمستان یعنی بخاری روشن شد. گرم شد، داغ شد و گر گرفت …. زمستان یعنی آتش، یعنی جیغ، فریاد، فداکاری معلم برای خارج کردن بخاری از اتاق، یعنی دود، شال گردن، سیران، زهرا، فاطمه، آتش، شین آباد ….
زمستان یعنی …. سیران سوخت
**********
انشا یازدهم :
به نام خدااا! موضوع انشا : فصل زمستان! من در ابتدای این انشا باید از آقا معلم خودم ممنون باشم که بار دیگر به من اجازه دادند که انشایی بنویسم و بخوانم ، من نمی دانم چرا آقا معلم چند وقتی است که همه اش در زنگ انشا کلاس تقویتی ریاضی تشکیل می دهد و ما را از نوشتن انشا محروم می کند ! خب شاید دلیل آن هم این باشد که “وختی” بزرگ شدیم سر و کار ما بیشتر با جمع و تفریق و حساب و کتاب است تا با درس شیرین انشا و من از این بابت بسیار ناراحت هستم ! در مورد فصل زمستان خیلی می شود انشا نوشت ، مثلا در همین فصل است که انسان در خانه ی خود بخاری روشن می کند و لباس گرم می پوشد ، در فصل زمستان تفریحات خیلی خوبی برای ما بچه های ابتدایی وجود دارد مخصوصا اینکه علاوه بر خوردن تمر و لواشک می توانیم باقالی هم از آقای گاریچی بخریم و با آبغوره و آبلیمو و فلفل بخوریم ! گاهی هم در هنگام برف آمدن و برگشتن از مدرسه که دستانمان یخ کرده اند آن ها را دور کاسه ی باقالی داغ می گیریم تا گرم شوند ! علاوه بر باقالی ، خوردن لبو و شلغم در برگ کاهی کتاب های ابتدایی و باز هم از دست آقای گاریچی حال خودش را می دهد و به جرات می توان گفت با هیچ چیز در زمستان قابل عوض کردن نیست! مادر من خیال می کند که پسرش هیچ وقت از آقای باقالی فروش باقالی نخریده است او فکر می کند که ظرف های باقالی و قاشق های استیل آن با چرخاندن در آب گرم تمیز نمی شود و دهنی است و باعث مریض شدن و مسموم شدن ما می شود در صورتی که من مطمئنم اگر یکبار باقالی را در همان ظرف ها و کنار گاری دستی بخورد مشتری می شود! در فصل زمستان تنها چیزی که من را خیلی ناراحت می کند خطر سرماخوردن آدم است که تهدید جدی برای بیرون رفتن ما و خرید لواشک و تمر و … محسوب می شود! علاوه بر آن مادرمان همه اش به ما لیمو شیرین و تخم مرغ عسلی می دهد که خیلی بد است! وقتی ما سرما می خوریم شبها بینی مان دچار گرفتگی و خور خور می شود که باعث می شود درست نخوابیم و نگذاریم بابایمان هم بخوابد! به همین دلیل ممکن است بابایمان با زبان خوش و گاهی مامانمان با زبان کتک ما را به دکتر ببرند و برایمان آمپول بزنند! به جرات می توانم بگویم که این خطر یکی از دلایل اصلی بچه های ابتدایی برای ترجیه تابستان بر زمستان و بلکه نفرت از زمستان است! آخر یک بچه ی ابتدایی چه گناهی کرده است که تا به آقای دکتر می گوید من از آمپول خوشم نمی آید آقای دکتر قرص جوشان را از نسخه خط می زند و به جای آن یک آمپول یک میلیون و دویست می نویسد؟! یک لذت دیگر زمستان شب چله است! در شب چله می شود تا خرخره آجیل و پرتقال و هندوانه و شیرینی خورد و تا صبح از دل درد ملایمی که به دلیل پرخوری است لذت برد! یکی دیگر از خوبی های زمستان برف بازی و آدم برفی درست کردن است ، گاهی نیز می توانیم از بین کوه برف ها تونل درست کنیم و کلی بازی کنیم ! برای مثال در یقه ی بچه هایی که مامانی هستند گلوله ی برفی بیندازیم و با ضربه ی مشت در لباسشان بترکانیم تا قیافه شان خنده دار بشود و بالا و پایین بپرند و ما یک دل سیر به آنها بخندیم و تفریح کنیم! یکی دیگر از این تفریحات سالم سر خوردن بر روی یخ ها و هل دادن بچه ها روی آنهاست ! قیافه ی بچه ها هنگام افتادن بسیار با مزه است و امتحان کردن آن را به دوستان خودم پیشنهاد می کنم! در اینجا چون گاز خانه مان قطع شده و کله و گوشهایم یخ کرده است نمی توانم چیز بیشتری بنویسم! قبلا به خاطر نمره ی بیست داغ آقا معلم که باعث می شود سرمای زمستان را احساس نکنم از ایشان تشکر می کنم! این بود انشای من!
یا علی…
*************