انشا و خاطره درباره یک روز از مدرسه کتاب نگارش

انشا و خاطره درباره یک روز از مدرسه کتاب نگارش

انشا و خاطره درباره یک روز از مدرسه کتاب نگارش

******************

انشا اول :

مادرم با یک دستش دست مرا گرفته بود و بادست دیگرش کیفم را. از خانه که خارج شدیم او شروع کرد با من حرف زدن و دعا خواندن و روحیه دادن. او این شعر را مرتب می خواند: ماشا»الله ماشا»الله چشم نخوری انشا»الله یه پسر دارم شاه نداره از خوشگلی…

از خانه تا مدرسه پیاده رفتیم، خیابانی که مدرسه سال اول من در آن قرار داشت به نظرم خیلی طول و دراز بود. دیوار مدرسه آجری بود و بلند و یک تابلوی سیاه بالا ی دیوار مدرسه بود. روی تابلو با رنگ سفید چیزهایی نوشته شده بود. نزدیک که شدیم مادرم گفت: این هم مدرسه تو چطوره خوبه؟

جلوی درب ورودی مدرسه خیلی شلوغ بود بچه ها با پدر و بعضی با مادر و خواهر و برادرشان آمده بودند. همه بچه ها یک شکل بودند روپوش یک رنگ، سرهای تراشیده و یک کیف در دست حالت عمومی همه بود.

مدرسه حیاط بزرگی داشت وارد حیاط که می شدی سمت چپ آبخوری ها بود و انتهای حیاط مدرسه سرویس های بهداشتی، حیاط مدرسه آب و جارو شده بود و روی آسفالت مثل کف خیابان ها خط کشی داشت، بالای خط کشی ها شماره زده بودند. همه در حال صحبت با هم بودند و صدا و همهمه بود که به هوا می رفت. بچه ها یکدیگر را نگاه می کردند. بعضی گریه می کردند و کم و بیش عده ای مثل مات شده ها به یک نقطه زل زده بودند. با بر خورد یک چکش آهنی به یک صفحه آهنی نصب شده روی دیوار مادران و پدران دست بچه ها را ول کردند، همه بچه ها حرکت کردند نزدیک چند پله و در مقابل یک در ورودی از ساختمان مدرسه جمع شدند. چند نفر بالا ی پله ها که حالت سکو داشت ایستاده بودند و همه کلا س اولی ها پشت گردن در چند صف به خط شدند. برای اولین بار ایستادن در صف را در حیاط مدرسه تجربه کردم. بعد از خوش آمدگوئی یکی از آن چند نفر بالا ی سکو صحبت کرد و گفت: بچه ها من ناظم مدرسه هستم، هر کس کاری در مدرسه داشت می تواند پیش من بیاید، ناظم مدرسه خیلی از بقیه جدی تر و منظم بود، در مقابل راهرو ورودی ایستاد و گفت وقتی من با دست علا مت دادم شما یک صف یک صف حرکت می کنید. با اشاره او صف ها حرکت کردو داخل راهرو با راهنمایی او همه بچه ها پشت گردن وارد یک اتاق شدیم.

داخل اتاق نیمکت های چوبی گذاشته بودند و روی هر نیمکت سه نفر نشستند، همه ساکت بودند و فقط به صورت یکدیگر نگاه می کردند. همه بچه ها کیف های خود را روی نیمکت ها گذاشته بودند. برای اولین بار تابلو بزرگ سیاه رنگی را رودرروی خودم دیدم. تابلو یا تخته سیاه تمام دیوار روبروی بچه ها را پوشانده بود چند قطعه گچ و یک تکه ابر هم پائین تخته سیاه خودنمائی می کرد. یک صندلی ویک میز آهنی نزدیک تخته سیاه و جود داشت، ناظم مدرسه بچه ها را سرکلا س جابجا کرد، قد بلندها را به انتهای کلا س برد و کوچکتر ها را ازمیز جلو به بعد به ترتیب قرار گرفتند. بعد از چند دقیقه درب کلا س باز شد و یک مرد بلند قد چهار شانه و با گردن و سینه ستبر و گوش های شکسته شده وارد کلا س شد ناظم گفت: برپا، بچه ها نمی دانستند چه کنند، برپا یعنی چه!؟

ناظم گفت: بچه ها بلندشوید و همه متوجه شدیم برپا یعنی باید جلوی معلم روی پا قرار بگیریم. ناظم آقای تازه وارد را معرفی کرد و گفت: ایشان از این ساعت به بعد معلم کلا س شما هستند و به شما درس می دهند. بعد از صحبت های دیگر از کلا س خارج شد.

معلم گفت: بچه ها به مدرسه خوش آمدید. من همه شما را دوست دارم شما مثل بچه های خودم هستید من از شما امروز اسم و فامیل شما را سوال می کنم یکی یکی از جای خود بلند می شوید تا شما را بشناسم، اسم و فامیل خود را بلد هستید؟ بعضی با فریاد و کمی با صدای آهسته پاسخ مثبت دادند. آقا معلم کاغذی در دست داشت و آن را روی همان میز آهنی کنار تخته سیاه گذاشت و خودش روی صندلی پشت میز نشست و شروع به خواندن اسامی بچه های کلا س کرد. بچه ها با شنیدن اسم و فامیل خود از جای خود بلند می شدند آقا معلم سوال می کرد، پدرت چه کاره است؟ در خانه شما چند نفر درس می خوانند و با سواد هستند؟ و بعد از پاسخ، بچه ها با مهربانی می گفت بفرما بنشین. هر بار که آقا معلم اول اسم کسی را می خواند که آن اسم به اسم من شبیه بود من منتظر بودم اسم و فامیل من باشد ولی هر بار اسم و فامیل یکی دیگر از شاگردان خوانده می شد. این موضوع باعث شده بود من با دقت بیشتری به دهان آقا معلم نگاه کنم. ناگهان آقا معلم گفت خواندن اسامی شما تمام شد!

آیا در بین شما کسی هست که نامش را نخوانده باشم؟ من به اطراف خودم نگاه کردم کسی حرفی نمی زد. آقا معلم تکرار کرد اگر اسم کسی را نخوانده ام دست خود را بالا نگه دارد، من با نگرانی دستم را بلند کردم، آقا معلم گفت: اسم شما چیست؟ اسمم را گفتم، اوگفت: فامیلی شما چیست؟ فامیلی خود را گفتم.

معلم کاغذ پیش روی خود را نگاه کرد و گفت مطمئن هستی اسمت را درست می گویی؟ گفتم بله، در همین بین یکی از بچه های کلا س گفت: آقا اجازه؟ آقا معلم گفت: بله بفرمائید، او گفت اسم ایشان (با دستش هم مرا نشان می داد) همان است که گفت. آقا معلم گفت: تو او را می شناسی؟ او گفت: پدر او دوست پدر من است و خانه آنها در کوچه ماست. آقا معلم روبه من کرد و گفت: کیف خود را بردار و بیا بیرون. من همان کار را کردم و از پشت میز خارج شدم. آقا معلم دستی به سرم کشید و با مهربانی دست مرا گرفت و به اتاق دیگری در همان راهروی مدرسه برد جایی که همان آقای ناظم پشت یک میز نشسته بود. آقا معلم گفت: اسم این شاگرد در بین اسامی کلا س من نیست. ناظم از من پرسید اسم شما چیست؟ برای بار چندم اسم و فامیل خود را گفتم، ناظم چند دفتر و کاغذ را وارسی کرد و گفت: پسرجان اسم پدرت چیست؟ اسم پدرم را گفتم، دوباره شروع به نگاه کردن کاغذها و دفاتر روی میز کرد و به من گفت: کی به تو گفته، بیای این مدرسه؟ داشتم از این گویش ناظم با سر به زمین می خوردم چند قدم عقب رفتم، تعادلم حفظ شد سریع گفتم مادرم مرا آورده ناظم گفت: برو با پدر یا مادرت بیا، دیگر نمی توانستم حرکت کنم تمام حرف های شب قبل در خانه شعرخوانی مادرم و ذوق و شوق خودم برای روز اول مدرسه از جلوی چشمانم رژه می رفت. داشتم آمدنم به مدرسه را در ذهن خودم جلو می بردم.

از خجالت و ناراحتی سرم را پائین انداختم. چشمانم فقط موزائیک های دفتر و کفش کتانی را که برای اولین بار پوشیده بودم می دید یک جفت کفش چرمی براق به تصویر دریافتی از کف دفتر اضافه شد با دقت بیشتری کفش چرمی را برانداز کردم. صدای آقای ناظم توجه ام را جلب کرد. ناظم گفت: مگر به تو نگفتم برو با پدرت یا مادرت بیا چرا هنوز اینجایی؟ داری موزائیک های دفتر را شمارش می کنی ؟ نکند پایت به زمین چسبیده است؟ من تا قبل از آن روز فقط از خوبی و زیبایی های مدرسه شنیده بودم و حالا ، برایم غیر باور بود من بدون ثبت نام شدن آمده ام مدرسه!

کیفم دیگر خیلی سنگین شده بود. آن را گرفتم و با دست دیگر اشک هایم را پاک می کردم از محوطه دفتر خارج شدم.دوان دوان تمام مسیر صبح را طی کردم به پشت درب خانه رسیدم. از صدای گریه ام بدون این که به درب اشاره ای کنم درب خانه باز شد.مادرم در حالی که دو دست خود را باز کرده بود گفت: چی شده؟ و مرا بغل گرفت و من از زور گریه و متعلقات آن نمی توانستم حرف بزنم مادرم به من دلداری داد و با یک لیوان آب گفت: پسرم چرا گریه می کنی؟ چرا از مدرسه این قدر زود آمدی؟ به او گفتم آقای ناظم و آقا معلم به من گفتند اسم تو در این مدرسه ثبت نام نشده، مادرم دست و صورت مرا شست و به من دلداری داد و با برداشتن مدارک ثبت نام دوباره همان مسیر صبح را تکرار کردیم و وارد آن اتاق ناظم مدرسه شدیم. ناظم پیش دستی کرد به مادرم گفت: خانم شما مادر این بچه هستی؟ مادرم پاسخ مثبت داد، دوباره پرسش کرد مدارک ثبت نام و شناسنامه اش را آورده اید؟ مادرم با خونسردی با تحویل مدارک مورد درخواست به ناظم گفت: مگر فراموش کرده اید خود شما به من گفتید این اولین کلا س اول این مدرسه است که تکمیل شده و فرزند شما آخرین نفری است که ثبت نام می شود. ناظم بلا فاصله گفت: بله یادم هست،اسم و فامیل بچه شما چه بود؟

من در بین مادرم و ناظم در حالی که سرم رو به بالا بود، وقتی مادرم صحبت می کرد دهان او را نگاه می کردم و موقعی که آقای ناظم صحبت می کرد دهان ناظم را نگاه می کردم قرار داشتم. مادرم در جواب پرسش های ناظم ناگهان اسم مرا اسم دیگری گفت ولی فامیل همان فامیلی بود که خودم به آقای ناظم گفته بودم، ناظم شناسنامه من و مدارک ثبت نام و دفتر و کاغذهای روی میز را نگاه کرد و گفت بله اسم و فامیل او اینجا هست او ثبت نام شده است و کلا س او هم تعیین شده. ناظم با تعجب از من پرسید پسرجان مگر من از تو اسم و فامیل ات را سوال نکردم؟ با ترس کله ام را رو به پایین حرکت دادم. ناظم گفت اسم تو چیست؟ برای چندمین بار اسم و فامیل خود را گفتم، ناظم با حالت عصبانی به مادرم گفت شنیدی خانم این بچه اسم خودش را اسم دیگری می گوید و شما اسم دیگری را ثبت نام کرده ای این بچه هنوز اسم خودش را بلد نیست.

من از این حرف ناظم پاک گیج شده بودم. آخه من از روزی که یادم می آمد همه به من همین اسم را می گویند که خودم به ناظم گفتم، حتی مادرم هم در خانه مرا با این اسم صدا می زند ولی در مدرسه حرف خودش را عوض کرده و اسم من را اسم دیگری گذاشته و شناسنامه هم اسم دیگری دارد. این جا بود که مادرم خنده ای کرد و گفت: آقای ناظم این پسر من دو اسمه است. اسم شناسنامه همان است که با آن ثبت نام شده و این اسم که او به آن عادت کرده اسمی است که از بندقنداق روی او مانده است و این بچه فقط اسم غیر شناسنامه ای را به رسمیت می شناسند.

ناظم هم پوزخندی زد و گفتک پسرجان از امروز اسم تو اسمی است که با آن ثبت نام شده ای و به مادرم گفت شما بفرمائید. مادرم از دفتر خارج شد و من ماندم.

آقای ناظم به من گفت بروسر کلا س کیفم را برداشتم و به سمت کلا س حرکت کردم. دوباره صدای آقای ناظم را شنیدم من را با اسم جدید و فامیلی صدا زد سریعا برگشتم. خنده ای کرد و گفت حالا مطمئن شدم خودت هم اسم شناسنامه ای را قبول داری. دست مرا گرفت و با هم به کلا س رفتیم و به آقا معلم گفت ردیف شماره ۱۰ اسم و فامیل این دانش آموز است. آقا معلم و آقای ناظم با هم حرف هایی زدند و خندیدند و من رفتم و سرجای قبلی نشستم.

امروز چند دهه از آن واقعه گذشته است و همه ساله اول مهر و روز اول مدرسه که می شود مادرم از پنجره کوچه را نگاه می کند. بچه های کلا س اول دارند می روند مدرسه و برای او تجدید خاطره می شود.آقا ناظم و آقا معلم، چند دهه قبل از دنیا رفته اند. خدا رحمت کند همه خوبان این آب و خاک را چقدر دوست داشتنی و دلسوز بودند.

****************

انشا دوم :

یکی از خاطره های جالبی که در دوران راهنمایی در مدرسه طرف مزار به خاطر میارم خاطره ای مربوط به نوشتن انشا بود. معمولاً موضوع انشاها در دوران ابتدایی و راهنمایی در مورد فصلها بخصوص فصل بهار و فصل تابستان و شغل که درآینده می خواهیم چه کاره شویم، علم و ثروت و والدین بخصوص درباره مادر، یا ایام خاصی مثل سیزده بدر و شب یلدا، و حتی انشا درباره خاطره و خاطراتی که تلخ و شیرین بودند، بود. اما گاهی هم معلم ها انگار لطف می کردند و موضوع انشا را آزاد اعلام می کردند! در خاطرم هست که وقتی موضوع انشا درباره یک چیز خاصی بود انشاء نوشتن سخت بود. ولی وقتی موضوع انشاء درمورد هر چیز دلبخواهی که میشد انشاء نوشتن هم راحت بود و هم لذت بخش. آن روز هم با وجود اینکه موضوع انشاء آزاد بود من تنبلی کرده بودم و انشاء ننوشته بودم. گرچه آن دوران بیشتر معلم ها بچه هارا تنبیه می کردند. ولی فکر می کنم که معلم فارسی ما اهل تنبیه از نوع کتک زدن اینها نبود. ولی احتمالا رفتار معلم فارسی طوری بود که حتی سرزنش یا تنبیه معمولی و ساده اش هم برای ما به نظر افت داشت. بعد از زنگ تفریح وقتی به کلاس رفتم بچه ها از همدیگر در مورد موضوع انشایی که نوشته اند می پرسیدند. یکی دو تا از دانش آموزان از من در مورد انشایم پرسیدند و گفتم ننوشته ام. گفتند ای بابا! می تونستی یکی از شعرهای کتابای فارسی رو انتخاب کنی و در موردش انشا بنویسی. شهرام گفت: من خودم داستان دو درخت رو از کتاب فارسی واسه موضوع انشام انتخاب کردم.
وقتی از زنگ تفریح آمدیم به سر کلاس تا حضور معلم حدود پنج دقیقه ای طول کشید. این مکالمه من و شهرام و داود که انجام شد، من در حالی که بچه ها شلوغ می کردند و کسی هم حواسش به من نبود شروع کردم در مورد همان داستان دو درخت کتاب فارسی سالهای گذشته که الان درخاطرم نیست که در کتاب چندم (شاید برای دوران ابتدایی بوده) خلاصه داستان را به عنوان انشاء نوشتم. معمولاً در کلاس های حدود چهل نفری ما نوبت به یک چهارم دانش آموزان هم نمی رسید که انشاء شان را بخوانند. از قضای حادثه معلم مرا صدا کرد و برگه ام را برداشتم و رفتم و انشایم که همان خلاصه داستان دو درخت در کنار خطوط سیم پیام بود رو قرائت کردم. همین که انشاء خوندنم تموم شد، آن دو نفر که انگار از اول شروع کردن من به انشاء خوندن قاطی کرده بودند، بلافاصله شروع به اعتراض کردند. به معلم گفتند که این از روی انشاء ما نوشته. معلم هم بعد از بازجویی از من از شهرام خواست انشاءش را پیش او ببرد. معلم دو انشاء را مقایسه کرد و گفت: از روی تو ننوشته و از من رفع اتهام شد!