انشا و خاطره درباره جلسه امتحان صفحه ۸۱ پایه نهم

انشا صفحه ۸۱ کتاب مهارت های نوشتاری

انشا و خاطره درباره جلسه امتحان صفحه 81 پایه نهم

انشا و خاطره درباره جلسه امتحان صفحه ۸۱ پایه نهم

*******************

انشا اول :

آن روز زنگ آخر امتحان داشتیم. امتحان سخت و دشوار ریاضی ! امتحان که شروع شد صدای پچ پچ از دور و بر کلاس به گوش می رسید. برگه را که نگاه انداختم از همان اول ضربان قلبم تند و تند تر شد. سوال هایش سوال های المپیک را هم در جیب گذاشته بود.

خلاصه من را که به عنوان شاگرد زرنگ می شناختند، از موشک و کاغذ گرفته تا جامدادی سمتم پرت می کردند تا کمکی به آن ها کمک کنم. آن از همه جا بی خبرها هم که نمی دانستند دیروز مهمانی بودم و چیز زیادی نخوانده ام.

هی با حرکات چشم و گوشم طوری که مراقب نبیند تلاش می کردم به همکلاسی هایم بفهمانم که من هم دست کمی از شما ندارم تازه یکی باید به خود من جواب بدهد، اما انگار نه انگار. چشمتان روز بد نبیند. چند نفر از دوستانم را مراقب کلاسمان درحال تقلب کردن دید و از کلاس پرت کرد بیرون!

بقیه هم که دست و پایشان را گم کرده بودند، به ناچار ادای نوشتن را در می آوردند و الکی قلم را در دستشان تکان می دادند! آن روز امتحان ما را هم پنج کیلو لاغر کرد هم فشارمان را زیاد!! اضطراب و نگرانی در چهره دوستانم به خصوص خود من، موج میزد. عرق جبین هم که بماند!!

به ناچار هرچیزی را که معلم در کلاس درس داده بود و به خوبی گوش سپرده بودم را نوشتم. البته اضطراب و استرس ما شاگرد زرنگ ها برای بیست گرفتن است و به نوزده و هیجده گرفتن راضی نمی شویم ولی اضطراب همکلاسی هایم برای این بود که مبادا نمره شان ۱۰ نشود!!

صدای زنگ به گوشمان خورد و برگه هایمان را جمع کردند. عده ای با بی خیالی به خانه رفتند و عده ای هم مثل من بی سر و صدا کلاس را پیچاندند و عده ای هم نشسته بودند و غصه می خوردند. خلاصه جلسه امتحان آن روز ما داستانی بود برای خودش.

آدم باید در امتحان زندگی شکست نخورد وگرنه امتحان مدرسه را که با خواندن هم می توان پیروز شد! این بود انشای من:)

*************

انشا دوم:

شاگرد زرنگ مدرسمان بنده بودم و قرار بود که فردا امتحان علوم داشته باشیم.

بچه ها به بنده لطف داشتند و آن روز یکی برایم تنقلات میخرید یکی برام بستنی خرید

دیگری با من تیپ رفاقت برداشته بود و با کسایی هم که قهر بودم اومدن آشتی!

آخه معلم گفته بود که نمرات زیر ۱۴ میفرسته دفتر تا اولیا بیان مدرسه.

روز بعد شد و جلسه امتحان ، از قضا اون روز من هم خیلی کم درس خوانده بودم و معلممان آمد

و برگه ها را داد. هرچی به سوالا نگاه کردم هیچی حالیم نمیشد.

یکی برگه سمتم پرت میکرد یکی خودکار حتی جامدادی هم به سمتم پرتاب شد که براشون تقلب برسونم.

من هم که دست کمی از خودشان نداشتم نمیدونستم چجوری بهشون بگم

که من هم وضعیتم مثل شماست و هیچی نخواندم.

نیم ساعتی از امتحان گذشت و همه بجای ایکه سرشان رو به برگه باشه سرشان رو به من بود.

من هم دیدم که اگه چیزی به زبان بیارم معلم متوجه میشه روی یک برگه بزرگ نوشتم که هیچی نخواندم.

برگه را نشان همه دادم ، یکی میگفت مگه زنگ آخر نیاد یکی میگفت بستنی منو میخوری ها و …

آقا امتحان تموم شد و ما موندیم و ۲۳ دانش اموز. دیگه بهتره تعریف نکنم چه بلایی سرم اومد که خاطره واسم شد.

************

انشا سوم :

کلاس ۷ راهنمایی بودم و یکم استرس داشتم و اوایل مهر ماه بود من از یه کلاس به کلاس دیگه رفته بودم جو مدرسه فرق میکرد .


معلمانمون هم جدا بودن هر کتابی یه معلمی داشت معلم ریاضی اولین جلسرو شروع کرد به درس دادن گفت هفته بعد امتحان بخونید .

که نمره پایین تر از ۱۵ رو میفرستم دفتر .
منم استرس داشتم رفتم خونه شروع به خوندن کردم .
روز امتحان فرا رسید و همه رفتند سر یه صندلی نشستند .
منم هنوز با جو مدرسه اشنا نبودم مراقبا اومدن برگه ها رو پخش کردن و یکی از بچه ها رفت برا قران خوندن و مدیر مدرسه با میکرفون گفت با نام یاد خدا شروع کنید همه شروع به نوشتن کردن منم داشتم مینوشتم ‌که همه ساکت بودن هیچکی حرفی نمیزد .

مراقب از کنارم رد شد . رفت جلو واستاد هم کلاسیم مشت سر من بود هی صدام میکرد .

منم استرس داشتم و میترسیدم که مراقب بفهمه . که یهو زد با پا زد به زیر صندلی
من رو مو برگردوندم . بهش گفتم چته چی میخوای که مرقاب متوجه شد اومد برگمو گرفت .

منو انداختن بیرون هم کلاسیم اومد بیرون ازم معذرت خواهی کرد . ولی چه فایده نمر ه ام صفر بود .
از اون به بعد دیگه برام تجربه شد سر جلسه ی امتحان سرم تو برگه ی خودم باشه .

تا همچین اتفاقی برام نیفته و سر هر جلسه ای امتحان تمرکز کنم این طرف اون طرف نگاه نکنم .

خلاصه جلسه ی امتحان و باید جدی گرفت .

معلمم اومد سر کلاس نمرات و خوند ما رو فرستادن دفتر کتک و خوردیم تهدم دادیم که دیگه تقلب نکنیم ولی تا اخر سال دیگه همچین اتفاقی برام نیفتاد چون دیگه حواسم سر جلسه ای امتحان جمع بود .

***********

انشا چهارم :

خردادماه شده بود و من برای اولین بار باید میرفتم سرجلسه امتحانات نهایی چون سال آخر بودم.

خیلی استرس داشتم با مادرم پدرم حرف میزدم بلکه از استرسم کم بشه اما فایده نداشت.

پدر مادرم هرچقدر امید میدادند فایده نداشت.

روز امتحان فرا رسید از در خانه تا خود سالن جلسات با خودم قران میخواندم و آرام میشدم.

همینکه که پایم را توی سالن جلسات گذاشتم شدیدا استرس گرفتم.

بهمان گفتند که به ترتیب شماره خودتان بشینید و هرکسی شماره روی صندلی ذکر شده بود.

دانش اموزان زیادی انجا بودند و من خیلی استرس داشتم بعد از چند دقیقه صندلی ام را پیدا کردم

و نشستم. استرس بیشتر و بیشتر میشد. مراقب ها زیاد بودند و راه تقلب هم نبود.

برگه ها را دادن و گفتند تا ساعت ۸ نشده حق ندارید دست بزنید.

ساعت هشت شد و با نام خدا برگه را بلند کردم و شروع کردم پاسخ دادن.

چند سوال اول را که جواب دادم استرسم کمتر و کمتر شد.

شکر خدا یک ساعتی نگذشت که همه را جواب دادم

و پیش خودم فکر کردم امتحانات نهایی هم زیاد سخت نیست

البته من خیلی خونده بودم و همه سوالارو جواب دادم.

شاد و خوشحال به خانه برگشتم.