انشا درباره گذشته
/ انشا درباره گذشته /
*****************
انشا اول: انشا بهترین خاطره زندگی
از چند روز قبل یادم بود که چهارشنبه تولدم است. دوست داشتم مثل سال گذشته مامان یک کیک کوچک بپزد و شب که همه خانواده دور هم جمع شدیم، با بابا، خواهر و برادرم جشن تولد بگیریم.
چهارشنبه صبح قبل از رفتن به مدرسه به مامان گفتم: «امروز چیز خاصی نمیخواین بپزین؟» و چشمک زدم. مامان با تعجب گفت:«نه! منظورت چیه؟» یک کم دمغ شدم و گفتم:«هیچی.» و خداحافظی کردم و به مدرسه رفتم.
عصر که از مدرسه برگشتم، دیدم خواهرم دارد بادکنک باد میکند و در همان حال به برادرم میگوید کاغذ رنگیها و ریسهها را کجا بچسباند. گفتم: «خبریه؟» خواهرم با لحن مسخره گفت:«هرچند نمیدونی چه خبره اما بیا کمک کن.» برادرم گفت:«مامان میخواست سورپرایزت کنه، آبجی گفت خودتم باید کمک بدی. زود باش بیا این کاغذ رنگیها را از دستم بگیر.» دور خانه را دنبال مامان گشتم، نبود. یکدفعه دیدم با پدرم وارد شدند. یک کیک دو طبقه خریده بودند. مامان کیک را روی پیشخوان اوپن گذاشت، آمد صورتم را بوسید و گفت:«تولدت مبارک!» بابا گفت:«لوسش نکن دیگه!»
از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم که خواهرم دستوراتش را صادر کرد! خاله، عمو و دایی همه دعوت شده بودند. من باید خودم را آماده میکردم تا به عنوان گل مجلس بدرخشم. بهترین لباسم را پوشیدم و موهایم را حالت دادم.
شب فامیل یکی یکی آمدند و هدیههای کوچک و بزرگشان را تقدیم کردند. بعضیهایشان خوشحالم کرد و بعضی هم البته به درد نخور بود اما به هر حال دستشان درد نکند.
دست بچهها فشفشه کوچک دادیم و شمعهای روی کیک را با همدیگر فوت کردیم. اینکه همه به خاطر من شاد و خوشحال بودند، باعث شد که آن روز بهترین و به یاد ماندنیترین روز زندگی من باشد.
از این انشا نتیجه میگیریم که بهترین خاطرهها را بهترین آدمهای زندگیمان با مهربانیشان برایمان میسازند و من خوشحالم که بهترین خانواده دنیا را دارم.
انشا دوم: انشا در مورد یک خاطره بد
یک روز تابستانی بود. روزهای تابستان عادت داشتم تا لنگ ظهر بخوابم و کسی هم کاری به کارم نداشت اما آن روز صبح زود با صدای بابا بیدار شدم. من را صدا میکرد. با همان سر و وضع ژولیده به هال رفتم. بابا گفت:«صبحانهات را بخور تا برویم…» پرسیدم:«کجا؟» گفت:«فکر میکنم انا لله و انا الیه راجعون را که بگویم، خودت منظورم را میفهمی.»
دنیا روی سرم خراب شد. مادربزرگم مدتی بود که دو بار پشت سر هم سکته کرده بود و نصف بدنش فلج شده بود. مادربزرگ دوستداشتنی عزیز من. پخش زمین شدم، گریه کردم و گفتم:«خدایا تو حق نداشتی، تو حق نداشتی عزیزم رو از من بگیری…» داشتم کفر میگفتم اما اگر این را هم نمیگفتم که دق میکردم.
بابا گفت:«وقت برای گریه هست. زود آماده شو، باید برای کارهای خاکسپاری برویم.» به زور خودم را از زمین کَندم و بلند شدم. نیمساعت بعد من و مامان و بابا توی جاده بودیم تا برویم خانه پدربزرگم.
وقتی رسیدم، همه گریه میکردند. عموی کوچکم توی سرش میزد و عمهام ضجه میزد. مادربزرگم آرام خوابیده بود و چشمهایش را بسته بودند. از رنجها و دردها خلاص شده بود. اما ما را تنها گذاشته بود و این غمی نبود که بشود آن را به این زودی هضم و درک کرد. مخصوصاً برای من که کودکیام را در پناه او و مهربانیهایش بزرگ شده بودم. داشتم گریه میکردم که آمبولانس آمد. مردها گفتند:«لا اله الا الله» داد زدم و گفتم: «مامانی منو نبریدش.» عموی بزرگم مرا بغل کرد، از کنار جسم بیجان مادربزرگم دور کرد، دستش را روی سرم کشید و گفت:«مرگ حَق است!»
سالها از آن اتفاق میگذرد. اما هنوز این خاطره غمگین جلوی چشمم است. آن روزی که یکی از پشت و پناههای عاطفیام را از دست دادم، بدترین خاطره عمر من است.
انشا سوم: یک روز عادی به زبان ادبی
در اتاق نشسته بودم که صدایی آمد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و از پشت شیشه پنجره کوچه را نگاه کردم باران شروع به باریدن کرده و دانههای درشت باران به کف کوچه میخورد و از برخورد آن آب باران جمع شده کف کوچه به بالا پرتاب میشد.
لباس گرم پوشیدم و چترم رنگیام را برداشتم و به کوچه رفتم. چتر را روی سرم گرفته بودم، صدای برخورد باران روی چتر چقدر زیبا بود . باد سردی میوزید و باران را به هر سمتی که میخواست متمایل میکرد و چتر من نیز هماهنگ با باد به این طرف و آن طرف میرفت.
نگه داشتن چتر توی دستم برایم سخت شده بود. انگار باد دوست نداشته باشد که من زیر باران چتر داشته باشم تمام تلاشش را میکرد تا چترم را از دستم بیرون آورد و با خود به آسمان ببرد.
عاقبت برای دقایقی موفق شد. چتر از دستم افتاد و یکی دو متر جلوتر و روی زمین افتاد و غلت زد. من به دنبال آن رفتم تا باد بیشتر آن چتر را از من دور نکند.
چتر را برداشتم اما دیگر لباسهایم زیر باران خیس شده بودند. با این حال چتر رنگیام را دوباره روی سر گرفتم و به راهم ادامه دادم. احتمال داشت که سرما بخورم اما دیدن منظره بارانی آنقدر لذتبخش بود که دلم نمیآمد به خانه برگردم.
در حال رفتن به سمت پارک بارانی، به این فکر میکردم که چترها میتوانند همدم تنهایی ما در روزهای بارانی باشند، و بدون ترس از خیس شدن زیر باران تا هر کجا که خواستیم همراه ما بیایند.
تا به پارک رسیدم، باران به شدت قبل نبود. کمی دیگر قدم زدم و بعد راهی را که رفته بودم، برگشتم تا به خانه بروم. به خانه که رسیدم چترم را گوشهای آویزان کردم تا خشک شود و خودم هم لباسهایم را که زیر باران خیس شده بود، عوض کردم تا سرما نخورم.
خاطره یک روز بارانی خاطرهای جالب برای من بود که در آن از هوای بارانی و دیدن مناظر زیبای طبیعت و شهر شسته شده زیر باران لذت بردم و هرچند یک کمی خیس شدم اما بیرون رفتن با چتر زیر باران ارزشش را داشت. از این انشا نتیجه میگیریم که ما باید از تک تک لحظاتمان لذت ببریم و دلخوشیهای شاد کوچک را زیبا رقم بزنیم تا بعدها با مرور آنها، خاطرهای زیبا یاد داشته باشیم.
زندگی تمام موجودات از سه قسمت گذشته، حال و آینده تشکیل میشود که طول مدت آن در برخی موجودات فقط چند ساعت و در برخی دیگر قرنها زمان میبرد.
الان که این مقاله را میخوانید برخی کلمات آن در گذشته، برخی در حال و بقیه در آینده قرار گرفتند (به همین راحتی زمان میگذرد).
انسانی موفق و سربلند است که از زمان حال خود بهترین استفاده را داشته باشد و بدون توجه به گذشته و آینده، حال خود را به بهترین حال تبدیل کند.
گذشته فقط برای درس گرفتن و شناخت از خود است و آینده برای به نتیجه رسیدن.
در حال باید تلاش کرد؛ سختکوشی در حال لازم است؛ نه در آینده.
حسرت از گذشته و ماندن در کارهای کرده و نکردهی گذشته فایدهای ندارد. اگر مرد میدان هستید حال خود را بهترین کنید تا خواستههای خود را به داشتههایتان تبدیل کنید.
مطمئن باشید موفقیت در دستان شماست؛ فقط باید از آن مراقبت کنید تا پرورش یابد و آیندهای بهتر داشته باشید.
این مقاله به همین راحتی به گذشته پیوست!
***************
خاطرات انسان از همان لحظهای که به دنیا میآید در ذهن انسان ثبت میشوند. خاطرات انسان به شکل تصاویر و صداها و احساسهای گوناگون در ذهن انسان ثبت و ذخیره میشوند. گاهی اوقات انسان خاطراتی را در ذهن خود ضبط میکند که این خاطرات در زندگی آیندهی او تأثیرات متفاوتی میگذارند و به شکل رفتارهایی متفاوت در زندگی او نمود پیدا میکند.
اگر شما در ذهن خود خاطرات بدی دارید و هرروز این خاطرات را بهصورت واضح و شفاف میبینید، باید بگویم که شما دوباره این خاطرات را زندگی میکنید. وقتیکه خاطرات تلخ خود را در ذهن خود دوباره تجربه میکنید یعنی اینکه همه مواردی که باعث آزار شما شده است را دوباره میبینید و همه صداهای آن خاطرات را دوباره میشنوید. به همین صورت میتوانید خاطرات خوب و شیرین گذشته را دوباره مثل گذشته در ذهن خود مرور کرده و شادی و لذت آن خاطرات را دوباره تجربه کنید.
تجربه خاطرات گذشته بهصورتی که همهی آن احساساتی که در آن زمان تجربه کردهاید را دوباره تجربه کنید شما را دوباره به همان خاطرات برده و احساسات شما را تحت تأثیر قرار میدهد.
بیشتر انسانهایی که دچار بیماریهای روحی و روانی میشوند در خاطرات گذشته خود گیر کرده و احساسات بدی را در خود ایجاد میکنند. اگر این افراد بتوانند بیاموزند که بهگونهای دیگر به این خاطرات فکر کنند هرگز به این بیماریها مبتلا نمیشوند.
انسان اگر بتواند باید بگیرد که خاطرات خوب خود را بهصورتی به یاد بیاورد که انگار خودش الآن در آن خاطره هست و خاطرات بد خود را بهصورتی ببیند که انگار این خاطره متعلق به شخص دیگری است، میتواند زندگی خود را آنطور که دوست دارد بسازد.
برای اینکه این موضوع را بهتر در ک کنید تمرین زیر را انجام دهید.
به خاطره خوبی که اخیراً برای شما اتفاق افتاده است فکر کنید. سعی کنید این خاطره را بهصورت واضح و روشن به یاد بیاورید. این خاطره را طوری به یاد بیاورید که انگار همین الآن برای شما اتفاق میافتد. خودتان را وارد آن خاطره کنید. همه آن اتفاقات را از چشم خودتان ببینید. همه آن احساسات و حالاتی را که در آن خاطره داشتید باید دوباره تجربه کنید. ببینید که آیا تصویر خاطره بهصورت فیلم است یا اینکه عکس است؟
تصویر نزدیک است یا اینکه دور؟ تصویر داخل قاب است یا اینکه وسیع است؟ تصویر رنگی است یا اینکه سیاهوسفید است. تصویر واضح است یا اینکه تیره است؟ اگر تصویر بهصورت عکس است آن را بهصورت فیلم درآورید. اگر تصویر دور است آن را تا حدی نزدیک کنید تا که حالتان خوب شود. اگر تصویر داخل قاب است، قاب آن را بردارید تا تصویر وسیع شود. اگر تصویر سیاهوسفید است، به تصویر رنگ بدهید بهطوریکه تصویر رنگی شود. دقت کنید ببینید کدامیک از این تغییرات حالتان را بهتر میکند؟
به این نکته توجه کنید که اگر تصویر یا فیلم شما صدا ندارد به آن صدا اضافه کنید. صداهایی که حالتان را بهتر کند.
اگر شما بتوانید روی خاطرات خوبتان اینگونه کارکنید میتوانید خاطرات خوش خود را دوباره تجربه کنید. این یعنی اینکه میتوانید ذهنتان را مدیریت کنید. برعکس روی خاطرات تلخ خود تغییراتی را اعمال کنید که آن خاطرات را بهصورت عکس ببینید. از خاطره جدا شوید. آن را سیاهوسفید ببینید. خاطره را از خودتان دور کنید. خاطره بدتان اگر وسیع است، آن را داخل قاب ببرید. اگر صدا دارد، صداها را بهصورت مسخره درآورید. روی عکسها کارکنید. آنها را تیره کنید. هر کاری انجام دهید تا اینکه حالتان بهتر شود.
جدا کردن خود از خاطره تلخ و وارد شدن به خاطره شیرین بهتنهایی میتواند حالت و احساسات را بهتر کند. شما باید بتوانید این تکنیکها را روی خاطرات تلخ و خاطرات شیرین خود به کار ببرید تا بتوانید افکار و احساسات خود را مدیریت کنید.
بیشتر افرادی را که ازنظر روحی و روانی مشکل پیداکردهاند، بررسی میکنیم به این نتیجه میرسیم که آنها خاطرات تلخی دارند و این خاطره را بهصورتی به یاد که انگار خودشان در آن خاطره نقش بازی میکنند. اگر خاطرات تلختان را اینگونه به یاد بیاورید، مجبور میشوید که آن خاطره را دوباره تجربه کنید و همه آن احساسات و حالات را دوباره برای خود ایجاد کنید. چه لزومی دارد که به خاطرات تلخ را دوباره تجربه کنید؟
خاطرهای که حالتان را بد میکند نباید به یاد آورده شود. اگر به این خاطره بهصورتی نگاه کنید که انگار به فیلم ضبطشده نگاه میکنید، همه احساسات و حالات بد را دوباره تجربه نمیکنید. در عوض بهتر است که خاطرات خوشتان را بهصورتی به یاد بیاورید که انگار آن خاطره دوباره برای شما تکرار میشود. به خاطرات خوش خود طوری نگاه کنید که آن خاطره مثل فیلمی باشد که خودتان در آن فیلم هستید و نقش اول آن فیلم هستید.
پس برای اینکه ذهنتان را مدیریت کنید تصاویری را که هنگام فکر کردن در ذهنتان ساخته میشود را کنترل کنید. همه افکار ما بهصورت تصاویر در ذهن ما ساخته میشوند. اگر این تصاویر را کنترل کنید میتوانید، احساسات و حالات خود را مدیریت کنید.
زبان ذهن ناخودآگاه انسان، زبان تصاویر است. شما فقط با تصاویر میتوانید، ذهنتان را برنامهریزی کنید. برای تجربه احساسات و حالات خوب، روی تصاویر ذهنی خود کار کنید. اجازه ندهید ذهن ناخودآگاهتان برای خود هر تصویری که دلش خواست بسازد و با ساختن این تصاویر احساسات و حالاتتان را بهدلخواه خودش تغییر دهد. بهترین کار این است که این تصاویر را خودتان بسازید، آنطور که خودتان دوست دارید.
زندگی خود را با کنترل و مدیریت ذهن ناخودآگاه خود بهصورت شاهکاری که خودتان دوست دارید خلق کنید.
******************
انشا درمورد سالی که گذشت
سال ها پی در پی میگذرند تو خود میدانی چه کنی که هر سالت رنگ تازه تری به خود بگیرد. یک سال قرمز،یک سال آبی،یک سال بنفش هر سالت را رنگ کن اما مشکی را از رنگ هایت جدا کن؛نگذار خاکستر بنشیند روی سال های رنگی ات.
من در سالی که گذشت یاد گرفتم زندگی چیزی جز پوچ نیست باید شاد زیست؛باید جور دیگر به این وضعیت خاکستری نگاه کرد.
یاد گرفتم اعتماد نکنم حتی به هواپیمای فوق پیشرفته ای که وارداتیست،حال آدم هایی که هرروز رنگ عوض میکنند جای خود دارند.
فهمیدم دریا با آن همه بزرگی اش ناتوان است در برابر شعله های آتشی که افتاده بود به جان کشتی که سانچی نامیدنش همان کشتی که در بغل دریا آرام گرفت این یعنی غمگین ترین پارادوکس دنیا.
اولین رنگ تیره ی امسال را زلزله زد بر بوم رنگارنگ این کشور که لرزاند کرمانشاه استوار را کشت مردم قوی و بی گناه کرد را،چنان لرزاند این کشور رنگارنگ را که ریخت تمام رنگ هایش از غصه و جایش را گرفت رنگ خاموش مشکی.
در این سال خاکستری و تیره برای آرامش باید پناه می بردی به بازی های کودکانه تا کمی لبخند جا خوش کند بر لبانی که خندیدن را فراموش کردند از گریه مرد کردی که کمک می خواست از زوج جوانی که عشقشان در آتش سوخت و از کوهی که سر راه هواپیما قرار گرفت.
ولی من در این سالی که گذشت استوار بودن را به خوبی یاد گرفتم پس استوار میمانم تا مادر کشورم دوباره لباس رنگی به تن کند و بوم این کشور بشود پر از رنگ هایی که زندگی را معنا می کنند.