انشا درباره کیف پول

انشا درباره کیف پول

/ انشا درباره کیف پول /

****************

کیف پول گم شده : داستان یک عشق گم شده

کیف پول گم شده روایت یک داستان عشق واقعی است. یک روز بسیار سرد که به خانه می‌رفتم، با  یک کیف پول که در خیابان افتاده‌بود برخورد کردم. آن را برداشتم و داخل‌اش را نگاه کردم شاید بتوانم مدارک شناسایی صاحب آن را پیدا کنم و با او تماس بگیرم. اما داخل کیف فقط سه دلار پول و یک نامه‌ی مچاله شده وجود داشت. به نظر می‌رسید که این نامه سال‌ها درون کیف پول گم شده بوده‌است.

پاکت نامه کهنه بود و فقط آدرس برگشت روی آن مشخص بود. پاکت را به امید پیدا کردن نشانه‌ای از صاحب کیف باز کردم و چشمم به تاریخ نوشته شدن نامه افتاد-۱۹۲۴. نامه حدودا ۶۰ سال پیش نوشته شده‌بود.

نامه روی یک کاغذ آبی روشن که گوشه‌ی سمت چپ آن یک گل زیبای کوچک قرارداشت، با خط زیبای زنانه‌ای نوشته شده بود. این نامه یک نامه‌ی خداحافظی بود و نویسنده خطاب به گیرنده که اسم‌اش مایکل بود، گفته‌ بود که دیگر نمی‌تواند او را ببیند زیرا مادرش دیدار با او را قدغن کرده‌است. با این حال نوشته بود که همیشه‌ عاشق‌ات خواهم ماند.

نامه با نام هانا امضا شده بود.

نامه‌ی زیبایی بود، اما هیچ نشانه‌ای نداشت به جز اسم مایکل که احتمالا صاحب کیف او را می‌شناخت. با خودم فکر کردم که اگر با اطلاعات تماس بگیرم شاید اپراتور بتواند شماره‌ی تلفن مربوط به آدرس پشت پاکت را پیدا کند.

با اپراتور تماس گرفتم و گفتم: “یک درخواست غیرمعمول از شما دارم. من به دنبال صاحب کیفی هستم که در خیابان پیدا کرده‌ام. راهی وجود دارد که شما شماره‌ی تلفن مربوط به آدرسی را که پشت پاکت نوشته‌شده است، به من بگویید؟”

او پیشنهاد داد که با سرپرست‌اش صحبت کنم. سرپرست کمی مکث کرد و بعد گفت: “خوب این آدرس یک شماره تلفن دارد، اما من نمی‌توانم آن را به شما بدهم.” او ادامه داد: “من با این شماره تماس می‌گیرم، ماجرا را تعریف می‌کنم و از آنها می‌پرسم که آیا تمایلی برای برقراری ارتباط با شما دارند یا نه.”

کمی منتظر ماندم تا او دوباره پای تلفن آمد: “کسی هست که می‌خواهد با شما صحبت کند.”

من از خانمی که پشت خط بود پرسیدم آیا کسی را به نام هانا می‌شناسد. او نفس‌نفس زنان گفت: “اوه، ما این خانه را از خانواده‌ای خریدیم که دختری به نام هانا داشتند. اما جریان برای سی سال پیش است.”

من پرسیدم: “می‌دانید این خانواده به کجا نقل مکان کردند؟”

او پاسخ داد: “یادم است که هانا باید مادرش را به یک آسایشگاه منتقل می‌کرد. اگر بتوانید با آسایشگاه تماس بگیرید شاید ردی از این دختر پیدا کنید.”

او شماره‌ی تلفن آسایشگاه را به من داد و من با آن‌جا تماس گرفتم. آنها گفتند که خانم پیر چند سال پیش فوت شده‌است اما شماره‌ تلفن جایی را که احتمالا هانا در آن زندگی می‌کند، به من دادند.

تشکر کردم و با آن شماره تماس گرفتم. خانمی که تلفن را جواب داد، گفت که خود هانا اکنون در آسایشگاه زندگی می‌کند.

با خودم فکر کردم که چه کار مسخره‌ای! چرا برای پیدا کردن صاحب کیفی که در آن فقط سه دلار پول و یک نامه‌ی قدیمی برای ۶۰ سال پیش وجود دارد، این همه تلاش می‌کنم؟

به هر حال با شماره‌ی آسایشگاهی که احتمالا هانا در آن‌ زندگی می‌کرد تماس گرفتم. مردی که گوشی را برداشت گفت: “بله هانا با ما زندگی می‌کند.”

با اینکه ساعت ۱۰ شب بود، از او پرسیدم که آیا امکان دارد برای دیدن هانا به آن‌جا بروم؟ او با تردید پاسخ داد: “خوب اگر می‌خواهی شانس‌ات را امتحان کن، او احتمالا در “اتاق مطالعه و تفریح” مشغول تماشای تلویزیون است.”

از او تشکر کردم و با ماشین‌ام راهی آسایشگاه شدم. یک پرستار شیفت شب و یک نگهبان جلوی در ورودی به پیشواز من آمدند و با هم راهی طبقه‌ی سوم ساختمان بزرگ آسایشگاه شدیم. در اتاق مطالعه و تفریح، پرستار من را به هانا معرفی کرد.

هانا یک بانوی سالخورده‌ی شیرین با موهای خاکستری بود که لبخندی شیرین بر لب و برقی در چشم داشت. من درباره‌ی کیف پول گم شده که پیدا کرده بودم به او توضیحاتی دادم و نامه را نشان‌اش دادم. و او بلافاصله بعد از این‌که پاکت نامه ی آبی رنگ را با گل کوچکی که در گوشه‌ی چپ آن قرار داشت، دید گفت: “مرد جوان، این آخرین ارتباطی بود که من با مایکل داشتم.”

او لحظه‌ای به فکر فرو رفت و بعد به نرمی گفت: “من عاشق او بودم. اما آن زمان فقط ۱۶ سال داشتم و مادرم معتقد بود زیادی جوان هستم. او خیلی زیبا بود. شبیه شان کانری بود.”

او ادامه داد: “بله! مایکل گلداشتاین یک آدم بی‌نظیر بود. اگر باید او را پیدا کنی، به او بگو که هنوز هم غالبا در فکرش هستم و، ” لحظه‌ای مکث کرد، لب‌اش را گزید و بعد ادامه داد: “بگو که هنوز هم عاشق‌اش هستم. می‌دانی، ” او لبخند بر لب و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد: “من هرگز ازدواج نکردم. به نظر من هیچ کسی مثل مایکل نبود…”

از هانا تشکر کردم و خداحافظی کردم. سوار آسانسور شدم و به طبقه‌ی اول رفتم. نگهبان گفت: “آیا این خانم پیر توانست کمکی به شما بکند؟”

به او گفتم هانا یک سرنخ به من داد. “حداقل حالا یک اسم فامیل هم دارم. اما فعلا دنبال او نمی‌گردم. تقریبا کل روزم را صرف پیدا کردن صاحب این کیف کردم.”

کیف چرمی قهوه‌ای ساده را که یراق دوزی قرمزی در سمت چپ داشت بیرون آوردم. وقتی نگهبان کیف را دید، گفت: “خدای من! یک لحظه صبر کن! این که کیف پول آقای گلدشتاین است! به خاطر یراق‌دوزی قرمزش هر جا آن را ببینم، می‌شناسم‌اش! ” او همیشه آن را گم می‌کند. فکر می‌کنم حداقل ۳ بار آن را در سالن پیدا کرده باشم.”

درحالی که دستانم شروع به لرزیدن کرده بودند، پرسیدم: “آقای گلدشتاین کیست؟”

” او یکی از پیرمردهایی است که در طبقه‌ی هشتم ساکن است. مطمئنا این کیف پول گم شده متعلق به مایک گلدشتاین است. احتمالا هنگام پیاده‌روی آن را گم کرده‌است.” از نگهبان تشکر کردم و سریع به بخش پرستاری برگشتم. صحبت‌های نگهبان را با او درمیان گذاشتم. با هم به سمت آسانسور رفتیم و سوار شدیم. خدا خدا می‌کردم که آقای گلدشتاین بیدار باشد.

پرستار طبقه ی هشتم گفت: “او هنوز در اتاق مطالعه و تفریح است. او دوست دارد شب‌ها مطالعه کند. پیرمرد نازنینی است.” با هم به اتاقی رفتیم که همه‌ی چراغ‌های‌اش روشن بود و مردی در آن جا مشغول خواندن یک کتاب بود. پرستار نزد او رفت و پرسید آیا کیف‌اش را گم کرده‌است؟ آقای گلدشتاین با تعجب بالا را نگاه کرد، دست‌اش را در جیب پشتی‌اش کرد و گفت: “اوه، کیف‌ام گم شده‌است! ”

“این مرد مهربان یک کیف پول پیدا کرده‌است، ما فکر کردیم شاید کیف شما باشد.”

کیف را به آقای گلدشتاین تحویل دادم. بلافاصله بعد از این‌که آن را دید لبخندی سرشار از آرامش زد و گفت: “بله، خودش است. احتمالا بعدازظهر از جیب‌ام افتاده است. باید به تو مژدگانی بدهم.”

من گفتم: “نه متشکرم. فقط می‌خواهم چیزی به شما بگویم. من نامه را به امید پیدا کردن صاحب کیف خواندم.”

لبخند از روی صورت‌اش ناپدید شد و گفت: “تو آن نامه را خواندی؟”

“نه تنها نامه را خواندم، بلکه فکر می‌کنم بدانم هانا کجاست.”

ناگهان رنگ صورت مایکل پرید. “هانا؟ تو می‌دانی او کجاست؟ حالش چطور است؟ آیا هنوز هم همان‌طور زیبا است؟” او با لحنی ملتمسانه ادامه داد: “لطفا! لطفا به من بگو! ”

من به آرامی گفتم: “حالش خوب است. هنوز هم به اندازه‌ی زمانی که او را می‌شناختی زیبا است.” او لبخند زد و پرسید: “می‌توانی به من بگویی او کجاست؟ می‌خواهم فردا به او تلفن بزنم.” ناگهان دست من را گرفت و گفت: “می‌دانی چیست آقا؟ من عاشق آن دختر بودم و وقتی این نامه به دستم رسید، زندگی‌ام به معنای واقعی کلمه پایان یافت. هرگز ازدواج نکردم. فکر می‌کنم همیشه عاشق‌اش بودم.”

گفتم: “آقای گلداشتاین لطفا با من بیایید.”

سوار آسانسور شدیم و به طبقه‌ی سوم رفتیم. راهروها تاریک بودند و تنها یکی دو چراغ خواب راه ما را به سمت اتاق مطالعه و تفریح کمی روشن کرده بود. هانا به تنهایی نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد. پرستار به سمت او رفت.

به آرامی هانا را صدا کرد و در حالی که به مایکل که کنار در و همراه من منتظر بود اشاره می‌کرد، گفت: “هانا، تو این مرد را می‌شناسی؟”

هانا عینکش‌اش را تنظیم کرد، لحظه‌ای به ما نگاه کرد، اما کلمه‌ای نگفت. مایکل زمزمه‌وار گفت: “هانا! من مایکل هستم. من را به یاد می‌آوری؟”

با اشتیاق گفت: “مایکل! باور نمی‌کنم. خودت هستی؟ مایکل من! ” مایکل به آرامی به سمت هانا رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند. اشک بر پهنای صورت من و پرستار نمایان شده بود.

گفتم: “می‌بینید. کار خدای بزرگ را می‌بینید. وقتی چیزی مقدر شده باشد، به هر حال اتفاق می‌افتد.”

حدود سه هفته بعد در اداره مشغول کار بودم که از آسایشگاه با من تماس گرفتند: “آیا می‌توانی همین یکشنبه در یک مجلس عروسی حاضر شوی؟ مایکل و هانا با هم ازدواج خواهند کرد.”

عروسی زیبایی بود! همه‌ی کارکنان آسایشگاه با سر و وضع آراسته در جشن شرکت کرده بودند. هانا یک پیراهن بژ روشن پوشیده بود و زیبا به نظر می‌رسید. مایکل یک کت و شلور آبی تیره پوشیده بود و محکم و پرغرور ایستاده بود. آنها من را به عنوان ساقدوش انتخاب کردند.

آسایشگاه به آنها یک اتاق مشترک داد. و اگر شما می‌خواهید یک عروس ۷۶ ساله و یک داماد ۷۹ ساله را ببینید که مانند دو پسر و دختر نوجوان رفتار می‌کنند، باید این زوج را ببینید.

پایانی خوش برای داستان عاشقانه‌ای که ۶۰ سال طول کشید! داستانی که اسمش را کیف پول گم شده گذاشتم.