انشا درباره پدربزرگ کتاب نگارش پایه دهم
انشا درباره پدربزرگ
********
انشا اول :
سلام پدربزرگ، امیدوارم در هر نقطه ای از بهشت که هستی حالت خوب باشد. خوشابه حالت چون توانستی از این زندان بزرگ رهایی یابی و با اعمال خوبت، کلید بهشت جاودانه را به دست بیاوری. خوشا به حالت از این که دیگر گرفتار غم و اندوه نمی شی و بر عکس ما که باید همش دنبال توده ای خاک باشیم تا بتوانیم با آن چاله های مشکلاتمان را پر کنیم. از پله های سعادت بالامی روی و فاصله ات را با خدا نزدیک و نزدیک تر می کنی. اما پدربزرگ هدفم از نوشتن نامه، این هایی که گفتم نبود بلکه این بود که می خواستم برایت غصه ای را که مدت هاست در گلویم سنگینی می کنه بازگو کنم، غصه ای را که احتمالاً امروزه در بسیاری از خانواده ها پیدا می شه و هیچ کس هم به فکر حل کردن آن نیست. اصلاً نمی دانم چرا باید این مشکلات به وجود بیاید؟ چرا باید ارزش خواهر و برادری فقط تا زمانی که سایه بزرگ تر ها بر سر افراد خانواده است، حفظ شود؟ چرا باید بعد از فوت پدر و مادر حرمت ها از بین برود؟ اصلاً چرا باید از بین برود مگر ما با هم خواهر و برادر نیستیم از یک جنس، از یک پدر نیستیم، پس چرا فقط به دنبال راهی می گردیم که بر دیگری ضربه وارد کنیم؟ آن را تخریب کنیم و سعی کنیم او را پیش دیگران بد نشان دهیم و هزاران هزار کار بد دیگر که باعث می شود شخصیت آدمی زیر سوال رود. پدربزرگ خوشبختانه تا الان در خانواده ما، هنوز موارد بالادیده نشده به غیر از چند مورد خیلی کوچک. و نگرانی ام این است که خدای نخواسته وحدت ما هم از بین برود. خلاصه عذر می خواهم که سر شما را درد آوردم امیدوارم یه روزی برسه که بتونیم شما را ملاقات کنیم.
***********
انشا دوم :
شبها هم فقط یک خواب میدیدم؛ خوابی که بیشتر شبیه کابوس بود. وقتی میخوابیدم، پدربزرگ را میدیدم که آرام و لبخندزنان روی صندلیاش نشسته بود و داشت کتاب میخواند اما همین که من به طرفش میرفتم تا مثل همیشه گونههایش را ببوسم، سرش را پایین میانداخت و بدنش مثل کسی میشد که سالهاست مرده؛ بیحرکت، سرد و بدون هیچ حسی.
مادر و پدرم فکر میکردند روانپزشکها میتوانند به من کمک کنند. اول پیش دکتر مکبراید رفتیم. او سالها بود که پزشک خانوادگی ما بود و از همه چیز اطلاع داشت. مادرم مطمئن بود او تنها کسی است که میتواند به من کمک کند اما بعد از گذشت چند هفته دکتر مکبراید هم ناامید شد و من را به یکی از دوستانش معرفی کرد. او میگفت برای برطرف کردن چنین مشکلاتی خیلی پیر شده و دیگر نمیتواند بخوبی دوران جوانی از عهده این کار بربیاید. به توصیه او، من و مادرم به دکتر جوانی مراجعه کردیم که مطبش در مرکز شهر قرار داشت. او هم چند هفتهای سعی کرد به ما کمک کند اما هیچ کاری از دستش ساخته نبود، نه کابوسهایم قطع میشد و نه احساس آرامش میکردم.
خودم هم خسته شده بودم و نمیدانستم چطور باید از این وضع وحشتناک نجات پیدا کنم. این وضع ادامه داشت تا اینکه دکتر جوان هم به مادرم گفت کاری از دستش ساخته نیست. او فکر میکرد من خودم نمیخواهم همکاری کنم و برای همین است که تغییری در روحیهام ایجاد نمیشود. اما من که میدانستم چنین موضوعی واقعیت ندارد، بیشتر گیج میشدم و کمکم ترس غریبی هم در این مورد به جانم افتاده بود. میترسیدم تا آخر عمر با این افکار زندگی کنم. میترسیدم دیگر هیچ وقت نخندم و از همه بدتر اینکه فکر میکردم من عاشق پدربزرگم بودم و برای همین بعد از او من هم نباید زنده بمانم.
جرات مطرح کردن این حرفها را نداشتم و ترجیح میدادم در برابر پرسشهای مختلف مادر و پدرم فقط سکوت کنم ولی سکوتم هم دردی را دوا نمیکرد و آنها بیشتر نگران و دلواپس میشدند.
کمکم سالگرد فوت پدربزرگ نزدیک میشد و من هنوز هم هر شب گریه میکردم و نمیدانستم چطور باید غم دوری او را تحمل کنم. این یکی از سختترین اتفاقاتی بود که تا آن زمان تجربه کرده بودم.
یک شب، تصمیم گرفتم به اتاق پدربزرگ بروم و شب را همانجا بخوابم. فکر میکردم اگر شب در رختخواب او باشم، آرامتر خواهم شد. همان شب، مادربزرگ هم پیش من آمد. دستهایش را روی پیشانیام گذاشت و آرام موهایم را نوازش کرد. بعد با صدایی آرام و مهربان گفت: دوست داری درباره پدربزرگت حرف بزنیم؟
چشمهایم دوباره پر از اشک شد. جلوی گریهام را گرفتم و از او خواستم از پدربزرگ تعریف کند، از همه روزهای خوب و بدی که آنها با هم داشتند.
ـ گریه کن، بیخود سعی نکن جلوی اشکهایت را بگیری. گریه کن و من هم از پدربزرگت میگویم.
او شروع کرد به تعریف کردن از زندگی پیرمرد. از ۸۰ سالی که در این دنیا گذرانده و ۶۰ سالش را شریک زندگی مادربزرگ بود. از همه خوبیهایش گفت و از اینکه در این ۸۰ سال چقدر به فکر مردم بوده است. از مهربانیهای او گفت و از کارهای نیکی که در حق دیگران انجام میداد.
صحبتهایش که تمام شد، دیدم صورت خودش هم از اشک خیس شده اما میخندد و تازه فهمیدم با اینکه از دست دادن چنین مردی بسیار تلخ و سخت است اما خیلی هم نباید به گریه و غصه خوردن ادامه داد. او اینقدر خاطره خوب از خودش باقی گذاشته بود که تا آخر عمر میشد با یادآوری آنها خندید و خوشحال شد.
*************
انشا سوم :
کسی هست که وقتی نا امید و سر خورده می شوم و دوست دارم مرگ را در آغوش بگیرم ، به من امید می دهد و یک زندگی دوباره و بدون دغدغه به من می بخشد ؛ دوستت دارم پدر بزرگ .
مردی بلند قد و خوش اندام با مو و ریش های مرتب و سفید پر پشتش که همیشه آن ها را شانه می کند و لباس تمیز می پوشد و همیشه خود را معطر می کند ، با دستانی پینه بسته مانند سنگ و چشمانی درخشان همچون مروارید و ابرو هایی کشیده و دندان های ریز و سفید مثل صدف ، او پدر بزرگم و شاید خدای دومم است.
کسی که بسیار مهربان ، دلسوز ، با ایمان و با جذبه است . هر زمانی که نا امید می شوم با اخلاق خویش مرا آرام می کند و با گرمای محبت دستانش دانه های آرامش را تک تک در قلبم می کارد و مثل این که بار دیگری از نو آفریده شده ام.
من به او احترام می گذارم و روی حرفش ، حرف نمی زنم ،او مرا به عبادت و با خدا بودن دعوت می کند گویی فرشته ای زمینی و مراد من و خیلی هاست ، و این خیلی خیلی حالم را خوب می کند.
در پایان باید گفت و نوشت و عمل کرد به اینکه : احترام به بزرگ تر ها واجب است و می توان از آنها مثل یک مکمل برای رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی استفاده کرد ، پس آنها را دریابیم و قدر بدانیم.
***********
انشا چهارم :
سلام و درود ما برحضرت آدم(ع) که اولین پدر همه ما بود” پدربزرگ من متأسفانه چیزی از ایشان به یاد ندارم برای اینکه تقریبا” دو ساله بودم که از دنیا رفت. این جور که مادرم از پدربزرگم می گوید ایشان مردی باتقوا و با ایمان بود مادربزرگم می گوید: اوایل ازدواجمان که حدود سال ۱۳۳۳ درمحل زندگیمان مسجد نداشت کیلومترها راه می رفت و خود را به جا و مکانی که مسجد داشت برای نماز جماعت می رساند. از مادرم شنیدم که او بیشتر نمازصبح ظهر وعصر مغرب و عشاء را در مسجد می خواند. ازدوستداران اهل بیت بود این جوری که مادربزرگم می گوید : گاهی اوقات زمزمه داشت می گفت:(به دنیا نباشد به کس این سعادت *به کعبه ولادت به مسجد شهادت) عاشق مولایش حضرت علی (ع)بود . شب های قدر در ماه مبارک رمضان را تا به سحر عبادت می کرد و قرآن می خواند مادرم می گوید گاه در دفترهایم پنهان می نوشت: (در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبریست) . مادرم می گوید: او سالانه پیش یکی از علما در شهر شاهرود می رفت وخمس و زکات و سهم امام می داده. و خلاصه این اینکه در پاییزسال ۱۳۷۹نزدیک اذان صبح روز جمعه به علت بیماری از دنیا می رود.
****************
انشا پنجم :
همه مادر بزرگ ها دل نشین و خانه یشان با صفا و پر از مهربانی است . قدر پدر بزرگ و مادر بزرگ را بدانیم .
بعضی ها از این نعمت داشتن مادر بزرگ مرحومند و خدا ان ها را رحمت کند
بگذارید یک داستان در مورد مادر بزرگم برایتان تعریف کنم
اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه.
اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم.
اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.
از مدرسه اومدم.
گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه.
بعد رفتم سر یخچال. یک نوشیدنی خنک می خواستم اما چیزی پیدا نکردم.
حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم. بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.
تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم. حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.
مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟ مامان! مامان! من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.
بابا! چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم. می شه عوضش کنی.
خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم.
مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با هم صحبت کنیم.
گفتم آره مادرجون! چی شده؟ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم. دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی.
ولی تو فقط به نقاط منفی همه چیز نگاه کردی و فقط نق زدی.
به نظرم بهتره به جای فقط حرف زدن و بد گفتن، به راه حل ها فکر بکنی و کمی راضی تر باشی.
اون شب کمی کمتر خوابیدم و به حرف های مادربزرگم بیشتر فکر کردم و دیدم راست می گه.
پس با خودم یک تصمیم مهم گرفتم.
صبح که برای صبحانه بیدار شدم مادرم سفره ی صبحانه رو چیده بود.
من کره دوست نداشتم ولی نون سنگک رو که دیدم گفتم حالا امروز با این نون سنگک خوشمزه کره رو هم امتحان می کنم.
همه به هم نگاه کردند و خندیدند. منم با اونا خندیدم.
******************
انشا ششم :
با زبان عاطفه زمزمه می کنم . حاصل عمرت سه سخن بیش نیست . خام بدی پخته شدی سوختی . تا که به من تجربه آموختی . چه قدر بودنت زیبا بود. مثل تابیدن آفتاب بر ساقه های ترد بابونه . مثل چرخیدن پروانه به دور گل . مثل پرواز کبوتری بر تلاطم دریا . چشم امید منی مادر بزرگ. خوب شد آمدی که چشم در راهت بودم. ماه در آغوش تو به خواب می رود و خورشید با چشم های تو بیدار می شود. آری بودنت زیباست . ای زیباترین شعر دنیا ! مادر بزرگ! خیلی وقت است که خانه ات دور شده از ما سنگ سفید مزارت کهنه و پر از جای پای غریبه ها شده دست می کشم بر مزارت به خیال نوازش گیسوان سپیدت برایت گلاب آورده ام یادت هست چقدر عطر و بویش را دوست داشتی؟ این عید بر عکس همیشه که تو گلاب می پاشیدی میان دستانمان من آمده بودم خانه تو را لبریز از عطر گلاب کنم. می شنوی حرف هایم را مادربزرگ خوبم؟ آنقدر هوایت را کرده بودم که با اجازه ات امروز سجاده ات را باز کردم خانه پر شد پر از بوی تو پر از بوی خاطرات شیرینت دوباره گل گذاشتم کنار مهر و تسبیحت می خواهم بپچید همیشه عطر یادگاری های پر برکت تو در خانه بوی بهشت گرفته وجودم در چادر نماز تو می بوسم سجاده ات را به هوای بوسیدن دست های تو دلم برایت خیلی تنگ است کاش هنوز هم بودی زود بود برای این که فقط خاطراتت برایمان یادگار بماند .تو در پشت پرچین خاطراتم هرگز نخواهی رفت از یاد. می بوسم جای پاهایت را در خانه ،مادر بزرگ! و تو را به خدا می سپارم نازنینم..
آری مادربزرگ ! پندار و گفتار و کردارت برایم پند آموز و افتخار آفرین است .ای گنج دنیا ، ای برکت زندگی ، ای مهربان ، هرگز سیمای نورانی ات را فراموش نخواهم کرد.
*****************
انشا هفتم :
دوباره مادربزرگ با کوه استواری از عشق و هنر روز خود را آغاز می کند .
وضویش را می گیرد و نمازش را می خواند و با خدا درد و دل می کند تا شاید امروز به خواسته اش برسد و بتواند ببیندش .
نمازش تمام می شود جا نمازش را جمع می کند و چادر گل گلی صورتی اش را به سر
می اندازد و مثل همیشه دمپایی های جلو بسته اش را می پوشد .
در چوبی قدیمی را باز می کند و به آسمان می نگرد دوباره مثل همیشه دیوار
کاهگلی غم و غصه هایش را روی زمین ریخته و مانند مادر بزرگ در دل خود جای
نداده است .
به حیاط بر می گردد و جارو به دست باز می گردد وشروع به جارو کردن کوچه می کند و مانند فرزندانش برای زمین آواز می خواند .
کمی از موهای سفیدش از چادر بیرون زده است دست های پینه زده اش یعنی تمام زندگی……
کمر گوژ پشتش نشانه ی تجربه هایش در تمام این سالهاست خوب ببین باز هم که
از پا درآمده با یک دستش چادرش را گرفته و بادیگری جارو به دست دارد و لنگ
لنگان،آهسته آهسته،آرام آرام
یک قدم به جلو بر می دارد و به خانه باز می گردد و دوباره کنار پنجره منتظر می ماند…