انشا درباره ستارگان
انشا درباره ستارگان
************
روی ایوان ایستاده بودم و به اسمان پر ستاره نگاه میکردم ، صدای مرموزی مرا به خود جلب کرد ، نردبانی که گوشه حیاط بود تکان میخورد نزدیک تر شدم ولی چیزی نبود ، ناگهان به سرم زد تا از پله های آن نردبان بالا روم .
پله ها را یکی یکی میگذراندم و گویی نردبان بلند تر میشد .همانگونه که بی
وقفه پله ها را سپری میکردم . روی یکی از پله ها متوقف شدم و دستم را دراز
کردم تا ستاره ای را با دست بگیرم . میتوانستم حضور گرمای ستارگان را در
کنار خود حس کنم . چند ستاره ای کندم و در جیب بلوزم گذاشتم ، با احتیاط
پله ها را باز گشتم ، ناگهان پایم به یکی از پله ها گیر کرد و با صدایی
محیب به زمین خوردم. در همین زمان که از ترس جیغ میکشیدم مادرم مرا از خواب
بیدار کرد . از ترسی که در جان داشتم دست خود را به سمت جیبم بردم اما
ستاره ای در کار نبود . نفسم را به بیرون دادم و خدارو شکر کردم که همه
اتفاقات خواب بود.
*********