انشا درباره زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
انشا کوتاه درباره زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
در یکی از این روزها، پادشاه برای سرکشی به شهر و مردمان خود از قصر خارج شده و وارد شهر شد. در شهر همه مردم به کاری مشغول بودند و اوضاع بر وفق مراد ایشان پیش میرفت. در این میان یک دفعه پسرک بازیگوش را دید که از کنار هر آدمی که رد میشد او را به تمسخر میگرفت و به او میخندید.
پادشاه از دور نظارهگر رفتار زشت این پسرک بود، تا اینکه پسرک به نزدیکی پادشاه رسید و با بیادبی و تمسخر با پادشاه رفتار کرد.
پادشاه که دیگر بسیار از برخورد پسرک عصبانی شده بود به سربازان خود دستور داد تا او را دستگیر کرده و به زندان ببرند. اما دوباره پسرک فریاد زد و با صدای بلند به پادشاه و سربازان توهین و ناسزا گفت. پادشاه که چنین دید صبرش تمام شد و دستور داد تا سر از بدن این جوان بد زبان جدا کنند تا عاقبت چنین فرد بد سخن به همه مردم شهرشان داده شود و این چنین بود که زبان سرخ سر سبز را بر باد داد..
برای باز آفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد میتوانید حکایتی با این مضمون را به زبان ساده امروزی برگردانید. در ادامه این حکایت را با هم میخوانیم.
بازافرینی زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
پشت در بود که سربازان به او گیر دادند که آن چیست در دستت است و تو اجازه نداری وارد شوی و… تا اینکه وزیر که به صورت تصادفی از آن جا میگذشت دستور داد اجازه ورود آن فرد را بدهند. مرد پس از تشکر زیاد از وزیر و با کمک وی توانست وارد قصر شده و کادوی خویش را به سلطان پیشکش کند.
سلطان کادو را که باز کرد بسیار از پارچه زرینه بافی شده خوشش آمد و تشکر کرد. همانجا بود که درباریان یک به یک نظر دادند که سلطان آن لباس را برای چه وقتی بپوشد.
سلطان گفت: خودت بگو برای کی این لباس را بپوشم؟ مرد که بد زبان بود و نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد گفت: به نظر من این را بردارید هنگامی که به رحمت خدا رفتید آن را روی قبر شما بیاندازند.
سلطان عصبانی شد و گفت: تو چگونه برای من آرزوی مرگ میکنی؟ و دستور داد سر مرد را ببرند. پس مرد را اعدام کردند و از آن هنگام است که میگویند: زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.
انشا درمورد زبان سرخ سر سبز میدهد برباد
در زمان های قدیم در یک گوشه ای از این دنیا شهری بود با آدم های جور با جور که در میان آنها پسرکی بازیگوش و سر به هوا بود که با حاظر جوابی و بی احترامی به بزرگ تر ها دل خیلی از آنها را رنجانده بود و بزرگان شهر از دست این پسرک زبان دراز عصبانی و خسته شده بودند .
در یکی از این روز ها پادشاه شهر برای سر کشی شهر و مردمان خود از قصر خارج شده بود و وارد شهر شد . در شهر همه مردم به کار ی مشغول بودن و اوضاع بر وقف مراد ایشان پیش می رفت که دراین میان پسرکی بازیگوش را دید که کنار هر آدمی که رد می شد آن را به تمسخر می گرفت و به آن می خندید.
پادشاه از دور نظاره گر رفتار زشت این پسرک بود تا این که پسرک به نزدیکی پادشاه رسید و با بی ادبی و تمسخر با پادشاه رفتار کرد و پادشاه که دیگر بسیار از بر خورد پسرک عصبانی شده بود به سربازان خود دستور داد تا پسرک را دستگیر کرده و به زندان ببرند .اما دوباره پسرک فریاد زد و با صدای بلند به پادشاه و سربازان توهین و ناسزا گفت . پادشاه که چنین دید صبرش تمام شد و دستور داد تا سر از بدن این جوان بد زبان جدا کنند تا عاقبت چنین فرد بد سخن به همه ی مردم شهرشان داده شود و این چنین بود که زبان سرخ , سر سبز را بر باد داد.
********************
فارسی یا پارسی یکی از زبانهای هندواروپایی در شاخهٔ زبانهای ایرانی جنوب غربی است که در کشورهای ایران، افغانستان،تاجیکستان و ازبکستان به آن سخن میگویند. فارسی زبان رسمی کشورهای ایران و تاجیکستان و یکی از دو زبان رسمی افغانستان (در کنار پشتو) است. زبان رسمی کشور هندوستان نیز تا پیش از ورود استعمار انگلیس، فارسی بود.
زبان فارسی را پارسی نیز میگویند. زبان فارسی در افغانستان بهطور رسمی دری و در تاجیکستان تاجیکی خوانده شدهاست.
در سال ۱۸۷۲ در نشست ادیبان و زبانشناسان اروپایی در برلین، زبانهای یونانی، فارسی، لاتین و سانسکریت به عنوان زبانهای کلاسیک جهان برگزیده شدند. بر پایهٔ تعریف، زبانی کلاسیک بهشمار میآید که یکم، باستانی باشد، دوم، ادبیات پرباری داشته باشد و سوم در آخرین هزاره عمر خود تغییرات اندکی کرده باشد.
انشای پایه ی دهم مثل نویسی صفحه ۸۳زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
انشاء غیر تکراری درباره زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
مقدمه انشاء:
خدا برای انسان اسبابی را مهیا کرد که بتواند به آسانی از آنها استفاده کند برایش چشم آفرید تا ببیند، گوش آفرید تا شنود، زبان آفرید تا حرف بزند و اراده را آفرید تا با کمک آن دریابد که چه موقع ببیند، گوش دهید یا حرف زند!
تنه انشاء:
آنهایی که از سر جهل و نادانی دائما در حال سخن وری و سخن چینی هستند انتهای راهشان سیاهی است. آن ها نادانسته خود را در مسیری قرار می دهند که مشکلات عدیده ایی را با خود مواجه خواهند ساخت. مشکلاتی که تنها از روی زیاده گویی و زبان سرخی است که از جنب و جوش فراوان دائما در حال حرکت است و برای لحظه ایی آرام نمی گیرد. تاکنون بارها شنیده ایم زبان سرخ، سر سبز را می دهد بر باد؟! این سر سبز که می گوید یعنی چه؟! سر سبز همان سری است که روی تن انسان قرار دارد.
مثل گلی که تا زمانی روی شاخه اش قرار دارد زیباست و سبز می ماند. همین که جدا شود پژمرده می شود و می میرد. انسان هم همینگونه است. تا زمانی سرش روی تنش باشد سبز می ماند. بنابراین انسان قبل از سخن باید فکر کند و سنجیده حرفی را از زبان خود خارج کند. اصولا آدم های فرهیخته و دانا علاوه بر افزودن دانش به دانسته های خود در می یابد که چه موقع و در چه مکانی، چگونه صحبت کند. بنابراین بهترین گزینه برای درست زندگی کردن، فراگیری علم و دانش است تا بتواند چه برای خود و چه برای اطراف خود زندگی را آسان سازد، تا خدایی نکرده زبان سرخش، سر سبزش را ندهد بر باد.
نتیجه گیری انشاء:
اگر قبل از هر حرفی درست فکر کنیم خیلی زود در می یابیم که چقدر روانمان و خیالمان بابت حرف هایی که زده اید راحت می شود و اینگونه حسرت حرف هایی را که زده اید و با خود می گوئید ای کاش آن حرف را نمی زدید نمی خوردید…
*******************
معنی ضرب المثل زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد
۱- اگر کسی مراقب سخن گفتنش نباشد و حرف نامربوطی را بزند که باعث ناراحتی کسی دیگر شود، برایش این ضرب المثل را به کار میبرند.
۲- احتیاط در سخن گفتن و پرهیز از گفتن حرف های نیشدار و خطرناکی که ممکن است به قیمت جان تمام شود.
۳- این ضرب المثل در مورد اشخاصی به کار میرود که مراقب حرف و کلام خود نیستند و باعث دردسر دادن به خودشان میشوند.
۴- یعنی ما باید زبانمان را کنترل کنیم، تا به خطر جبران ناپذیری گرفتار نشویم.
داستان ضرب المثل زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد
مردی که از بد روزگار به دزدی روی آورده بود، به سراغ کارگاه حریربافی مردی رفت تا کمی پارچهی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد. وقتی نزدیک کارگاه حریربافی شد دید چراغ کارگاه روشن است. از دیوار بالا رفت و خود را به پشت بام کارگاه رساند از دریچهی هواکش که بالای کارگاه بود نگاهی به داخل کارگاه انداخت و دید، مرد حریرباف در کارگاه تنها است و کارگرهای دیگر به خانههای خود رفتهاند. مرد به تنهایی میبافد و با خود زمزمه میکند «ای زبان سرخ! خواهش میکنم فردا مواظب من باش تا سر سبز من بر باد نرود!»
دزد با شنیدن این حرفهای عجیب کنجکاو شد، سکوت کرد و منتظر ماند تا دلیل کارهای حریرباف را بفهمد. از طرفی حریری که مرد در دست داشت و آخرین تکهی آن را میبافت واقعاً زیبا و چشم نواز بود. دزد تا صبح روی پشت بام حریربافی منتظر ماند تا وقتی که دید بافت حریر به پایان رسید مرد آن را در پارچهای زیبا پیچید، لباس فاخری پوشید و آماده شد که از کارگاه بیرون رود.
دزد هم سریع خود را از پشت بام به کوچه رساند، لباسهایش را مرتب کرد و سر راه حریرباف منتظر او شد، دزد تا مرد را در کوچه دید، جلو رفت سلام کرد و شروع به صحبت کرد. بعد از احوالپرسی فهمید که مرد حریرباف قصد رفتن به دربار را دارد. از مرد خواست اجازه دهد او را همراهی کند تا از نزدیک شاه را ببیند مرد حریرباف از کاری که میخواست انجام دهد دودل بود بهتر دید که مردی او را همراهی کند و با هم به راه افتادند.
در راه دزد گفت: حال به چه قصدی به دربار میروی؟ حریرباف گفت: تو که میدانی شغل من حریربافی است. چند روزی است حریر ابریشمی با طرحی خاص میبافم میخواهم آن را به پادشاه عرضه کنم، و در عوض پولی را به عنوان دستمزد بگیرم. فقط میترسم این زبان سرخ بیموقع باز شود در محضر پادشاه حرفی بزنم که این حرف سر سبز من را بر باد دهد.
خلاصه وقتی به دربار رسیدند و به نگهبانان قصر گفتند که هدیهای برای عرضه به پادشاه آوردهاند. زود آنها را پذیرفتند و به نزد پادشاه رفتند. آن دو با هم وارد شدند و تعظیم کردند. دزد عقب ایستاد و مرد حریرباف با بقچهای که در دست داشت نزد پادشاه رسید. حریر زیبایش را از بقچه درآورد و به دست پادشاه داد.
پادشاه که تا حالا چنین حریر زیبایی را ندیده بود، رو کرد به مرد حریرباف و گفت: چنین حریر زیبا و چشم نوازی چه کاربردی دارد. حریرباف گفت: حیف است این تکه حریر را برش بزنی و لباس بدوزی بهتر است از آن به عنوان روکش چیزی استفاده کنید مثلاً روکش تابوت همایونی تا همه وقتی تابوت پادشاه را میبینند، مبهوت پارچهی روی تابوت شوند.
پادشاه عصبانی شد و با فریاد به نگهبانان قصر گفت: این مرد نادان را ببرید و سرش را از بدنش جدا کنید. پارچهی حریرش را هم آتش بزنید. حریرباف بیچاره که خیلی ترسیده بود، تمام بدنش میلرزید و مرگ را در نزدیکی خودش میدید.
در این اوضاع بهم ریختهی دربار مرد دزد که عقبتر ایستاده بود و شاهد ماجرا بود، دید اگر حرفی نزند باید شاهد مرگ مرد حریرباف باشد. اجازه خواست خود را به شاه نزدیکتر کرد و گفت: امر، امر حاکم است! ولی اجازه میخواهم چند لحظهای در مورد مرد حریرباف صحبت کنم وقتی حاکم با حرکت دستش اجازهی صحبت کردن را به او داد گفت: من دزد هستم! دیشب به قصد دزدی خواستم وارد کارگاه این مرد شوم ولی دیدم مشغول کار است و با خود زمزمه میکند. دقت کردم دیدم از زبان سرخش خواهش میکند طوری حرف بزند که سر سبزش را بر باد ندهد. حال تقصیر زبانش است که به حرفهای او گوش نکرده و حرفی زده که سر سبزش را بر باد دهد.
با حرفهای دزد و پادرمیانی اطرافیان شاه، شاه پذیرفت که از حکم سر بریدن حریرباف صرفنظر کند و در عوض او دو پارچهی حریر دیگر به شکل آن حریر ببافد تا در تزیین قصر از آن استفاده کنند. شاه بعدها پول خوبی به حریرباف در ازاء پارچههای حریر هدیه کرد. در عوضش مرد حریرباف پذیرفت تا حریربافی به دزد بیاموزد و سرمایهای در اختیارش قرار دهد تا بتواند کسب و کاری به راه بیندازد. و از آن پس حریرهایی که در کارگاه خودش بافته به شهرهای اطراف ببرد و بفروشد.
***************
در زمان های قدیم در یکی از شهرهای بزرگ ایران پادشاهی فرمانروایی می کرد.
پادشاه دلقکی به نام خالو داشت. خالو شیرین عقل بود و با حرکات و رفتارش پادشاه را به خنده وا می داشت.
وظیفه خالو این بود تا در زمانی که حوصله پادشاه سر میرود یا از چیزی ناراحت است او را به خنده بیاندازد و باعث شادی پادشاه شود.
پادشاه خالو را دوست داشت و زمان هایی می رسید که از صبح تا شب به حرفهای خالو میخندید.
در یکی از همین روزها شخصی از بزرگان به دیدار پادشاه آمد. از قضا آن شخص در نزد پادشاه مقام و مرتبه ای بالا داشت.
شبی که پادشاه برای مهمانش جشنی ترتیب داد، خالو را نیز فراخواند تا موجبات شادی آنها را فراهم کند.
در آن مهمانی خالو حرفی را به زبان آورد که باعث خشمگین شدن پادشاه و رفتن مهمان پادشاه شد.
پادشاه که از رفتن مهمان و بی ادبی خالو نسبت خیلی ناراحت بود دستور داد تا زبان خالو را ببرند تا دیگر باعث رنجش دیگران نشود.
در آن هنگام که سربازان خالو را می بردند او بر سر می کوبید و فریاد می زد: عاقبت زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!
انشا درباره زبان سرخ سر سبز دهد بر باد
روزی روزگاری در شهری مردی پارچه باف زندگی می کرد. او در این کار بسیار ماهر و استاد بود.
در یکی از روزها او تمام وقت خود را صرف بافتن پارچه ای زرین کرد، بعد از کار و زحمت زیاد بالاخره بافت پارچه به اتمام رسید.
بعد از بافت پارچه از جایش بلند شد، پارچه را کادو کرد و به راه افتاد.
در راه افراد زیادی از او میخواستند که پارچه را به آنها بفروشد اما او میگفت این هدیه ای برای پادشاه است و به هیچ عنوان حاضر به فروش پارچه نیست.
وقتی به خدمت پادشاه رسید ، پارچه را به پادشاه تقدیم کرد، پادشاه از پارچه زرینه بافت
بسیار خوشش آمد و از مرد تشکر کرد.
در آن هنگام بود که درباریان یک به یک نظر می دادند که پادشاه این پارچه را چه زمانی بپوشد. پادشاه از پارچه باف خواست که او هم نظری بدهد.
پارچه باف که مرد بد زبانی بود، گفت بهتر است این پارچه را بعد از مرگتان بر سر قبر شما بیندازند.
پادشاه بسیار عصبانی شد و به پارچه باف گفت چگونه به خودت اجازه میدهی آرزوی مرگ مرا داشته باشی.
آن هنگام بود که به سربازانش دستور داد، سر از تن پارچه باف جدا کند. و از آن هنگام است که می گویند زبان سرخ سر سبز دهد بر باد.