انشا درباره تنهایی

انشا درباره تنهایی

/ انشا درباره تنهایی /

*****************

با آن که در آن غرق هستم اما درست نمیشناسمش. چرا که هزار دالان تو در تو دارد و هزار طعم و رنگ مختلف. گاهی بسیار شیرین و خوشایند است، گاهی تلخی اش تا گوشت و استخوان آدم را به درد می آورد. و گاهی…
نمی دانم. زیرا تنهایی یک واژه نیست که یک معنای مشخص داشته باشد. تنهایی یک اتفاق است. اتفاقی که…. نخواهید وصفش کنم…نمی توانم وصفش کنم! زیرا با اینکه واژه ای است سرشار از پوچی اما هزار معنای متفاوت و هزار ژرفای گوناگون دارد…
کسی چه میداند؟ شاید بین این تن هایی که کنار هم نشسته اند، هزار تنهایی متفاوت خفته باشد که هیچ کس از آنها خبر ندارد. زیرا تنهایی تنها بودن نیست. ساکت بودن هم نیست. ناراحتی هم نیست. تنهایی همان حسی است که عمقش در کلمات جا نمی شود. و مدام آدم را به سوی آینده می راند تا حال را درک نکند….
حرفهایت را به دیوار اتاقت آویزان میکنی و شادی هایت را با کاغذت سهیم میشوی و غمهایت را در سطل آشغال میریزی….   در هزار اجتماع رنگارنگ خود را ثبت می کنی و از هرچه خلوت است میگریزی و به اجبار در میان آدمهایی که زبانشان را بلد نیستی میخندی ، این یعنی تو … تنها هستی.
بله. من هم تنها هستم. منی که وقتی حرفی در جمع ندارم جمع یک نفره ام را ترجیح میدهم…اما امان از قوانین نانوشته ای که همیشه مرا به سوی شلوغی هل می دهد….
هر از چند گاهی دیگران کنجکاوم می شوند دست بر پوست تنهایی ام می کشند.از دنیای رنگارنگ خود میگویند. به گمان این که من صدای خنده های فریبنده آنان را نمی شنوم. گویی به انتخاب خودم حرفهایم را در سینه ام حک می کنم. می نشینند کنارم و برایم نسخه هایی می نویسند. سپس خوشحال از نجات بیماری دیگر به راه خود ادامه میدهند. کاش به همین آسانی بود! افسوس که آنها فقط سطح تنهایی را با سرانگشتان بی خیال خود لمس کرده اند و هرگز از عمق آن باخبر نشده اند.
با شما هستم! شمایی که تنها نیستید و تنهایی را نمیفهمید. به زندگی خود ادامه دهید و خواهش می کنم با نگاه کردن به من عذاب وجدان نگیرید. از من نخواهید که مانند شما و با شما باشم. این برای من شیرین تر از اجبار به حضور در جمع است.
و شما تنهاها! باشد! اگر در بیرون از اتاقتان کسی را نمی یابید، تنها باشید! اما بد نیست هر از گاهی بیایید دور هم بنشینیم و هر یک عصاره تنهاییمان را بیان کنیم. میدانم. کسی شما را نمیفهمد. …اما همین که حس کنید کسانی هستند که فقط «سعی» می کنند دنیا را از پنجره اتاق شما تصور کنند، حالتان را خوب خواهد کرد….
****************

هر کسی در مورد تنهایی  نظری دارد. اما اگر قرار باشد هر نظر و رفتاری درست باشد که به قول آقا بزرگم ، سنگ روی سنگ بند نمی شود. اما تنهایی ، آن هم تنهایی آدم ها موضوعی است که به راحتی نمی شود از کنارش گذشت. بالاخره چیزی که وجود دارد را نمی شود نادیده گرفت.

بعضی ها می گویند : تنهایی ای که خودت برای خودت ساختی از بی عقلی است . بعضی هم می گویند از خود خواهی. حالا عده ای هم هستند که دیگران را مقصر می دانند و می گویند : باعثِ تنهایی ما آدم های هستند که به ما اهمیت نمی دهند.

راستش نمی خواهم با عجله قضاوت کنم . چون می دانم  تا وارد ماجرا نشوی نمی دانی حق با چه کسی است . اما این را می دانم آدمِ تنها مثل بال پروانه تُرد و شکننده است . فرقی هم نمی کند این پیله ی تنهایی را خودش درست کرده یا دیگران . تنها که باشی ، همه چیز مثل سایه است. یک سایه ی قوز کرده ، درست شبیه فیلم هایی که آدم های منزوی و تنها را نشان می دهد. آدمِ تنها چقدر می تواند با خودش حرف بزند؟. تا کی می تواند مقاومت کند؟. نمی خواهم به کسی توهین کنم ، اما هیچ آدمی را نمی شناسم که مخِ سالمی داشته باشد و از تنهایی لذت ببرد.

به نظرم اگر تنهایی ات تحمیلی نباشد و مجبور نشده باشی انتخاب کنی ، باید خودت را به دکتر نشان بدهی. آدم ها وقتی می توانند اسم خودشان را آدم بگذارند که از خصلت هایی که در وجودشان هست به خوبی استفاده  بکنند. من پزشک نیستم که بخواهم آمار بدهم. اما بیشتر بیماران قلبی، همان هایی هستند که تنها هستند. یا تنهایی را انتخاب کرده اند. آقا بزرگم وقتی همه دور هم جمع می شویم و گل می گویم و گل می شنویم، می گوید : خداوند از اول می دانسته ، که گفته : دست خداوند با جماعت است.

**************

میدانی اولین بار کی با تمام وجودم احساس تنهایی کردم؟ نه آن شبی که برای اولین بار خانه مادربزرگم ماندم و پدر و مادرم برگشتند خانه، میدانم، شب سرم را کردم زیر پتو و گریه کردم و دخترخاله بزرگم میخواست که من خانم باشم و بخوابم… . ولی خب بچه بودم. همه میدانند احساسات بچه ها خام تر و سطحی تر است.

اولین باری که احساس تنهایی کردم آن پنج روز تنها ماندنم خانه خودمان ، برای کنکور درس خواندن و سر کله زدن با انواع حیوانات موذی هم نبود. شب. ذهن کند من وقتی کتاب را توی ذهنم مرور میکردم و تمرکز نداشتم. و یک دفعه پیدا شدن سرکله یک سوسک بالدار. قطعا اگر آن شب در شرف مرگ میبودم وقتی جنازه ام کرم برمیداشت سراغم می آمدند ولی ترس تنها ماندن در خانه آن شب مرا سکته داد.

تنها گذاشته شدم. روزها تنها ماندم و با خودم حرف زدم. از تنهایی ترسیدم و گاهی خوبی اش را هم چشیدم.تنهایی یک مزیت نیست. احمقانه سالهایی را درخانه و اکثر اوقات زل زده به موبایل و لپتاپ و مجله و کتاب گذراندم و وقتی با دیگران معاشرت کردم فهمیدم زندگیم میتواند آن کیفیت کم اجباری را نداشته باشد. من سالها خودخواسته تنهاتر بودم‌. بدی اش را فهمیدم اما از آن به دستاورد بزرگتر و خاص تری نخواهم رسید.

اولین بار وقتی با تمام وجودم احساس تنهایی کردم که فهمیدم اکثر آدمهایی که در نتیجه ی تنهایی اجباریم از طریق اینترنت میشناسم و مطالبشان را خواندم و عکس هایشان را لایک کرده ام همه آنور آبند.نخبه های علمی میمانند اینجا. قدر نمیبینند و‌با کمال میل از ایران مهاجرت میکنند. روح بعضی آدمهای معمولی از بودن در این اتمسفر و گیر کردن به فضا و آدمهایش زخم میشود. کلاهبردارها و اختلاس کننده ها چمدان هایشان را به زور میبندند و مشتاقانه فرار میکنند به بهشت . ورزشکارها حرص میخورند و دعوا میکنند و میروند جایی که دستشان توی جیب خودشان باشد.

یک آدم ایرانی ساکن مونترال کانادا آهنگ ایرانی قشنگی گذاشته در ساوند کلود.یک ملت تکه تکه شده خاطرات کودکیشان را باهم مرور میکنند و برای چیزی دلتنگ میشوند که رهایش کرده اند. نوشته شهروند-خبرنگاری را در فیس بوک به اشتراک میگذارم از نیویورک که از دخالت امام جمعه مشهد عصبانی است. همان جا عکس بچه ی یکیشان را لایک میکنم که زیر آفتاب ملایم لندن توی چمن ها بازی میکند. احساس میکنم خالی شده ام. کی بود که سر این با من بحثش شد که وطن شامل هموطن ها میشود یا نه؟ من گفتم میشود و گریه کردم. او گفت نمیشود. گریه میکردم چون میدانستم قرار است برود هلند. من تنهایم. آدمی که وطن پرستی را در این وضعیت نه یک صفت دروغین و قراردادی که راه حل بشردوستانه تری میابد. آدمی که نه نخبه است و نه از شرایط زندگیش در ایران راضی راضی. فقط گاهی دلش برای احساسات جمعی میسوزد. و به خاطر تنهاییش زیر پتو اشک میریزد.

****************

انسان های تنها مثل دیوار سرد و بی روح هستند.دیوار و تنهایی رابطه تنگاتنگی با یکدیگر دارندفردی از تنهایی تکیه به دیوار سرد می زند ،دیوار تنها تکیه گاه تنهایی هاست‌‌.دیوار مانند حصاری برای انسان است که وقتی در بیابانی بی آب و علف نشسته ایی به دور خود بکشی فقط برای ترس از تنهایی؛تنهایی واژه بسیار غریبی است.

بعضی اقات تنهایی ها را دیوار پر می کند با واژه هایی که روی آن نوشته می شوند یا اینکه روی دیوار خط های روز های تنهایی را بکشی…

چه دردی میکشد دیوار از این همه واژه های غریب

دیوار ها انواع مختلفی دارند:

دیوار خانه…دیوار مدرسه…دیوار بغض و دیوار تنهایی…

وقتی تنهایی،وقتی از همه آدم های دور ورت خسته ایی و آنها مدام جلو چشمانت رژه می روند که به گفته ی خودشان ادای آدم های خوب را در می آورند

آنگاه باید با همان خشت های تنهایی دیواری دور تا دور خودت بکشی که تنها تو بمانی و هوایی برای نفس کشیدن.