انشا جدید و جذاب درباره شهرت

انشا جدید و جذاب درباره شهرت

جملات زیبا درباره شهرت

جملاتی که در زیر آمده است به نقل از بزرگان جهان درباره شهرت در یک گردآوری هوشمند جمع آوری شده است و به صورت پیوسته به روز می شوند. امیدواریم با مطالعه این جملات عمیق، ادبی و فلسفی و استفاده از تجربیات افراد بتوانید گامی مثبت به سمت جلو بردارید. همچنین برای هر جمله تصویر جمله برای اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی نیز قرار داده شده است تا بتوانید به راحتی از این جملات استفاده نمایید.

 

چرا شهرت این‌قدرمهم است؟

  حال فرض کنیم ما به بزرگی و اشتهار و محبوبیت رسیدیم و همه ما را با انگشت نشان دادند و مورد تکریم قرار دادند و توی خیابان‌ها و… احترام کردند و… آیا این حالت باعث سرخوشی و احساس خرسندی پایدار ما از زندگی خواهد شد؟ آیا افرادی که در چنین موقعیتی هستند به راستی از شادمانی و لذت پایدار سرشارند؟

 

فرهنگ امروز/حسین انصاری: در روزهای گذشته قسمت نخست این نوشتار ارائه گردید و اینک قسمت دوم و پایانی این مطلب از نظرتان می‌گذرد:

 

شهرت و جاودانگی

یک نکته که به نظرم بسیار مهم است اینکه شهرت و اشتهار از تمایل انسان به جاودانگی و همیشه بودن ریشه گرفته است. به‌هرحال، همین تداوم در ذهن دیگران خودش نوعی تداوم و بودن است و نوعی خلود به‌حساب می‌آید در کنار نظریه‌های دیگری که درباره‌ی خلود هست. همین‌که انسانی می‌داند که پس از مرگ خود در ذهن دیگرانی هست و به حیات خود ادامه می‌دهد مایه‌ی آرامشش می‌شود، این به‌ویژه برای انسانی که به خلود شخصی به هر دلیلی قائل نیست راهکاری مناسب برای ارضای حس تداوم یافتن خود است. نکته‌ی مهم این است که اگر قائل به حیات جاویدان نباشیم که بعد از مرگ وجود نداریم تا از اشتهار و محبوبیت خود لذت ببریم، اگر هم قائل باشیم به خلود شخصی در واقع سازوکارهای آن جهان با این جهان به‌کلی متفاوت است و ما درکی از این دنیا برای لذت بردن نداریم، حال می‌خواهد همه‌ی مردم بر هر کوی و برزن و دکان و بازاری نام ما را ببرند و به‌سان شاهد بازاری از ما تجلیل کنند. این پارادوکس مهمی است که از یک طرف ما در صدد تداوم خود هستیم؛ اما از سوی دیگر نیستیم که از آن لذت ببریم.

 

گمنامی؛ نعل وارونه

 تردیدی نیست که گاهی بزرگی فردی درک نمی‌شود به دلیل زندگی در یک محیط خاص یا اینکه جامعه توان ادراک آن را ندارد و… حتماً انسان‌های بزرگی هم بوده‌اند و هستند که عده‌ی کمی آن‌ها را می شناسند؛ مثلاً در بین عرفا و… که فقط افراد معدودی آن‌ها را می‌شناخته‌اند، به‌هرحال حداقل یک نفر باید بزرگی فرد را به رسمیت بشناسد. بدیهی است هیچ‌کس نمی‌تواند به تنهایی ادعای بزرگی کند مگر آنکه مقایسه را به عالم درون ببرد و یا اینکه دچار اختلال شخصیتی باشد چنان‌که ذکر شد.

حال اگر برفرض کسی باشد که انجام اعمال خود را فقط در برابر خدا بداند و نه در برابر افراد دیگر موضوع چطور می‌شود؟ یا اساساً اگر فردی آتئیست باشد؛ یعنی به خدا اعتقادی نداشته باشد چه؟ بدیهی است در برابر چنین فردی بزرگی و کوچکی به معنایی که ذکر شد مفهومی ندارد، اگر هنوز آن فرد خود را «فقط» در برابر خدا ببیند. حال حتی اگر در برابر خدا هم نداند و فقط برای خودش بداند بدیهی است آنجا دیگر مفهوم بزرگی و کوچکی بی‌معناست مگر آنکه فرد دوباره کاری کند که بخشی از ذهنش به بخش دیگرش بنگرد یا اگر می‌خواهد، خود را با دیگران و در خلوتش مقایسه کند تا احساس بزرگی نماید. البته مواردی هم هست که فردی رندانه می‌کوشد خود را در واقع بی‌اعتنا نشان دهد ولی به گونه‌ای آن را به گوش و چشم سایرین برساند که البته هرکه باشد از قبیله‌ی رندان است.

 

انگیزه‌های شهرت و محبوبیت

به‌هرحال بزرگ بودن شاید ریشه در ارضای حس غرور دارد، اینکه احساس کنی دیگران تو را می‌ستایند احساس برتری می‌کنی و غرور همین است. این همان است که نیچه در پی برتری بودن و اراده‌ی معطوف به قدرتش می‌نامد و انگیزه‌ی اصلی آدمیان در هر نوع کنشی می‌داند. می‌دانیم که احساس غرور و پیروزی یکی از احساسات آدمی است که یا ناشی از خلاقیت خود او و در نتیجه احساس بهتری پیدا کردن است یا ناشی از تشویق و ستایش دیگران و یا ناشی از این است که این فرد طبق باورهای خود رفتار کرده است.

اما چرا شهرت این‌قدر مهم است؟ چرا از ثروت و قدرت و… می‌شود گذشت اما از شهرت نه؟ آیا این به اجتماعی بودن ما ربط دارد یا به اینکه نخستین بارقه‌های شکل‌گیری اندیشه در ما در اوان کودکی توسط دیگری زده می‌شود؟ حتی زاهد خلوت‌نشین هم شاید در نهان‌خانه‌ی وجودش دوست دارد درباره‌ی او بسیار گفته شود… اما تفاوت شهرت و محبوبیت با سایر مطلوب‌های اجتماعی دیگر انسان شاید این باشد که ما در بدو امر اساساً با دیگری، هویت و شخصیت می‌یابیم، این والدین هستند که در ابتدای کودکی که هنوز نوباوه‌ای بیش نیستیم -طبق نظرات روان‌کاوان لذت و الم تعیین‌کننده‌ی شخصیت ماست- با لبخندی و نوازشی سعی در آرام کردن ما دارند و این‌گونه به ما هویت و جهت و سمت‌وسو می‌دهند، به گونه‌ای که در آغوش کشیدن مادر باعث لذت و دوری از او باعث رنج ما می‌شود، گویی که اساساً نوعی لذت از آغوش مادر است که سائقه‌ی اصلی ماست و او هم البته فرد دیگری غیر از خود ماست. خلاصه اینکه اصلاً لذت و رنج ما با بود و نبود دیگری و پذیرش یا عدم پذیرش دیگری به گونه‌ای عجین شده است که رفتار ما را برای همیشه شکل می‌دهد چه از دیدگاه روان‌شناسی رفتارگرایی و چه در دیدگاه روان‌کاوانه.

 اینکه افراد دوست دارند در ذهن دیگران حضور داشته باشند شاید این امر در دوران کودکی ضامن نوعی احساس امنیت بوده باشد و اینکه کودک انسان بسیار دوست دارد تا در ذهن والدین خویش باشد و به این خاطر احساس امنیت کند. احساس غرور او که البته باعث ایجاد شادمانی و اعتمادبه‌نفس در او می‌شود نیز با این وسیله ارضاء می‌شود، این تمایل به دلیل اینکه در اوان کودکی باعث ایجاد شادمانی و احساس مطلوب در کودک انسان می‌شود رانه‌ای می‌شود برای اینکه او بخواهد در بزرگ‌سالی در ذهن دیگران هم حضور یابد. نکته‌ی دیگر اینکه احساس اعتمادبه‌نفس و عزت نفس و احساس مهم بودن غیر از بزرگی است.

 

بزرگی و اسطوره‌ها

اگر از منظر روان‌شناسی یونگی به قضیه بنگریم، کهن‌الگوها (archetype) یکی از رانه‌های اصلی ما در زندگی است؛ به‌عنوان مثال کهن‌الگوی فرزانه‌مرد یا کهن‌الگوی حاکم شاید یکی از رانه‌های اصلی ما در راه بزرگی باشد. به‌زعم او ما علاوه بر ناخودآگاه فردی دارای یک ناخودآگاه جمعی هستیم که کهن‌الگوهایی را از انسان‌های نخستین به ارث برده‌ایم. این کهن‌الگوها هریک که در ما فعال‌تر باشد خواه‌ناخواه زندگی ما را بیشتر تحت تأثیر قرار می‌دهند که البته متناسب با شرایط سنی و محیطی و تربیتی هور بیشتر یا کمتری دارند. اجداد اصلی ما در بین گروه و جامعه‌ای که زندگی می‌کرده‌اند بنا به ضرورت‌های زندگی، الگوها و مناسبات خاصی داشته‌اند، آن الگوها با ذخیره شدن در دستگاه عصبی ما به شکل توارثی بسیاری از رؤیاها و رفتارهای ما را شکل و جهت می‌دهند.

 

عقده‌ی حقارت آدلر

از دیدگاه آدلر به دلیل اینکه کودک انسانی ضعیف به دنیا می‌آید و در نخستین مواجهه‌ی خود با والدین نسبت به آن‌ها احساس ضعف می‌کند همواره در سودای بزرگی به سر می‌برد و سعی می‌کند این مسئله را پوشش دهد. تلاش برای پوشاندن احساس حقارت یکی از مهم‌ترین رانه‌هایی است که زندگی ما را شکل و سامان می‌دهد. احساس بزرگی و تمایز و تشخص و لذا به چشم آمدن یکی از مهم‌ترین رانه‌هاست.

روان‌شناسی اجتماعی -همان‌طور که بیان شد-، این پدیده را به راستی می‌توان یک خرده‌فرهنگ نامید؛ یعنی از حد فردی فراتر رفته و صورتی اجتماعی به خود گرفته است. افرادی که فقط در عالم خیال خود را انسان‌های بزرگی می‌پندارند، در چنین حالت برای آدمی چاره‌ای باقی نمی‌ماند جز اینکه در عالم خیال به آرزوهایش برسد و در واقع سوت و هلهله را در عالم خیال بشنود. این البته باعث انسلاخ از واقعیت و نه حتی کوشش برای رسیدن به مطلوب می‌شود، این رویکردی بسیار خطرناک است. افرادی که آنچنان در افکار خود غرق می‌شوند که تصور می‌کنند تنها آن‌ها افکار خاصی دارند و دیگران به‌هیچ‌وجه یا توانایی آن‌ها را ندارند یا مثل آن‌ها خوش‌فکر و بااستعداد نیستند، آن‌ها در خیال، خود را موجوداتی استثنایی می‌پندارند که ذهنیتی بسیار شگفت‌انگیز دارند. گاه فرد تا سال‌ها در این افکار می‌ماند و گاه تا آخر عمر در همین سودا و بر اساس آن زندگی می‌کند. احساس بزرگی به‌تدریج باعث گسست روابط انسانی می‌شود و به‌ویژه افرادی که علوم انسانی خوانده‌اند و یا در یک فعالیت هنری کار می‌کنند بسیار مستعد ایزوله شدن و سیر در تفکرات و توهمات خود هستند. این مهم زمانی بیشتر رخ می‌نماید که خودپنداره (self concept) و همچنین خودانگاره (self image) با موقعیت شغلی و اجتماعی‌شان تطابقی ندارد.

 

 رویکرد جامعه‌شناختی تاریخی

مطمئناً شرایط تاریخی و تحقیر تاریخی نیز در این زمینه بی‌تأثیر نیست. انسان ایرانی به دلیل اینکه در طول تاریخ نتوانسته عرض‌اندام کند و هویت او در برابر هویت حاکمان هیچ گرفته شده است، همواره به دنبال تشخص و تمایز و بزرگی است.به همین دلیل از دیدی روان‌کاوانه برطبق مکانیزم‌های دفاعی جبران و وارونه‌سازی به لحاظ روان‌کاوی، مدام در پی احساس بزرگی است. این احساس بزرگی یا تشخص و تمایز همان است که مانع کار گروهی می‌شود. افرادی با این ویژگی چون هریک خود را موجودی منحصربه‌فرد و ویژه می‌دانند (درصورتی‌که تمام انسان‌ها بنا به تعریف علی‌رغم شباهت‌هایی که با دیگران دارند نهایتاً منحصربه‌فرد و یگانه‌اند، حتی دوقلوهای یک‌سان به دلیل نوع مواجهه‌شان با دنیای پیرامون و چگونگی تفسیر آن متفاوت عمل می‌کنند؛ اما این افراد تنها خود را این‌گونه می‌پندارند)، در نتیجه در هیچ چهارچوبی قرار نمی‌گیرند که کار گروهی کنند. درست مثل اینکه گله‌ای گربه را بخواهیم به رژه وادار کنیم، گربه موجودی سربه‌هوا و بازیگوش است و نمی‌توان او را در چهارچوب قرار داد درصورتی‌که مثلاً چند سگ یا گوسفند را می‌توان بر اثر تربیت در گله‌ای قرار داد. دنیای فانتزی و تخیلی هم همیشه و در هر زمانی آماده است که ناکامی‌های زندگی واقعی و خشونت‌های ناشی از آن را در عالم خیال جبران کند؛ لذا چنین افرادی خیال‌پردازانی چیره‌دست هستند و در عالم خودساخته‌ی خیالی خود چه‌ها که نمی‌شوند و نمی‌بینند و نمی‌کنند.

 

پرسش از ضرورت بزرگی

حال فرض کنیم ما به بزرگی و اشتهار و محبوبیت رسیدیم و همه ما را با انگشت نشان دادند و مورد تکریم قرار دادند و توی خیابان‌ها و… احترام کردند و… آیا این حالت باعث سرخوشی و احساس خرسندی پایدار ما از زندگی خواهد شد؟ آیا افرادی که در چنین موقعیتی هستند به راستی از شادمانی و لذت پایدار سرشارند؟ آیا احتمال ندارد شادمانی چنین موقعیتی نیز دوام نداشته باشد و پس از مدتی ملالت جای لذت را بگیرد؟ به تعبیر شوپنهاور زندگی آدمی مرتب بین داشتن آرزویی و خواسته‌ای است و پس از رسیدن به آرزو در ملالت و کسالت و یک‌نواختی قرار می‌گیرد. نکته‌ی دیگر اینکه خود محبوبیت و تشخص و تمایز به لحاظ اجتماعی مشکلاتی در پی دارد و ممکن است حریم خصوصی انسان را تحت‌الشعاع قرار دهد.

اگر به راستی به دنبال حقیقت و معرفت و پرسش‌هایی ازاین‌دست هستیم آیا این شلوغ بازار شهرت و نام‌آوری مانع و مزاحم نخواهد بود؟ وانگهی قرار است در صورت تحقق این آرزو و خواسته‌مان چه چیز را به دست آوریم؟ احترام و دوست داشته شدن را؟ آیا امکان ندارد خودمان همان احساسات را که قرار است در آن زمان در ما پدید آید اکنون در خود ایجاد کنیم؟ آیا واقعاً نمی‌شود ما همین الآن و بدون هیچ قید و شرطی احساس اعتمادبه‌نفس و شادی و حتی احساس غرور کنیم؟ اساساً چه تفاوتی وجود دارد میان اینکه ما در جمع دانشجویان و همکاران و… مورد احترام قرار گیریم یا توسط افراد خانواده و غیره مورد محبت باشیم یا مثلاً هزاران نفر برای ما سوت و کف و هورا بکشند؟ آیا راهکار دیگری وجود ندارد برای رسیدن به احساس رضایت درونی و احساس آرامش و شادی؟ بنا به گفته‌ی روان‌شناسان آنچه اعتمادبه‌نفس ما را تقویت می‌کند احساس رضایت درونی است که ناشی از احساس خلاقیت و کارآمدی و مفید و مؤثر بودن است و نه چیز دیگر و این‌ها همه بدون اشتهار هم ممکن است.

نگارنده البته در صدد نفی چنین رویکردهایی نیست، حتی نمی‌خواهد بگوید شهرت و محبوبیت بد است، بحث بر سر آن است که به چه قیمتی؟ اصلاً ارزش دارد که تمام هم و غم خود را روی این کار بگذاریم؟ شکی نیست که مدرنیزاسیون شرایطی را پدید آورده که آدمیان فارغ از زمان و مکان بتوانند انواع دیگری از زندگی را از نزدیک ببینند. همچنین جهان جدید به‌ویژه خودمحوری انسان‌ها و تمایل آن‌ها را به کسب برتری و تشخص به شدت افزایش داده است؛ یعنی کسب موفقیت‌های فردی و تعریف انسان در یک ساحت. اما سؤال اصلی این است که آیا اساساً بزرگی و شهرت و محبوبیت ارزش آن را دارد که ما تمام زندگی خود را و لحظات ناب حیات را فدای رسیدن به آن کنیم و به سودای فردای نیامده‌ای که قرار است فلان و فلان شود به آسانی از افرادی که در اطرافمان زندگی می‌کنند، بگذریم؟ سؤال دیگر، سودای بزرگ بودن به چه قیمتی؟

حال پرسش را به گونه‌ی دیگری مطرح کنیم: چرا افرادی پس از مدتی آگاهانه یا ناآگاهانه از سودای بزرگی دست می‌شویند؟ از سر استیصال و درماندگی است (که نتیجه‌ی آن ویرانی و به‌هم‌ریختگی است) یا برعکس از نوعی درایت و پختگی و ژرف‌اندیشی مایه می‌گیرد؟

 

تمایز نهادن میان بزرگی و خودشکوفایی

روان‌شناسان انسان‌گرا مثل مازلو آنچه را که به فرایند زندگی ما جهت می‌دهد روندی به سود خودشکوفایی (selfactualization) می‌نامند؛ یعنی در واقع تمام زندگی ما باید در راستای شکوفایی توانمندی‌هایمان در حوزه‌های مختلف شود، در این روند و روال است که آدمی از اعتماد و ارزش سرشار می‌شود و می‌تواند احساس خوبی نسبت به زندگی خویش داشته باشد. اینجا محبوبیت و تمایز اصالتی ندارد آنچه مهم است فرایند تکامل شخصیتی است و منظور از کمال این است که سعی کنیم استعدادهای خود را از حالت بالقوه به حالت بالفعل درآوریم. هر استعدادی که شکوفا می‌شود به همراه خود احساس رضایت درونی و اعتمادبه‌نفس و احساس ارزشمندی می‌آورد، حال دیگر مهم نیست که دیگران نیز ما را به رسمیت بشناسند یا نه، این مسئله دیگر امری عرضی تلقی خواهد شد حتی بر فرض روی دادنش. به تعبیر برزویه‌ی طبیب، آنکه گندم می‌کارد کاه هم عایدش می‌شوند بی‌آنکه از ابتدا کاه مقصود و مطلوب اصلی‌اش باشد. همین‌طور بزرگی و تشخص مشکلات خودش را دارد و از آن گذشته چون مطلوبی است که نمی‌تواند در اختیار همه قرار گیرد -یعنی به‌هرحال همه نمی‌توانند مشهور باشند- لاجرم بر سر آن نزاع‌های فراوان درمی‌گیرد و گاه می‌بینیم که قشر فرهیخته بر سر چه چیزهایی یکدیگر را به شکل خیلی محترمانه‌ای جِروواجِر می‌کنند!! در حدی که آدمی تصور می‌کند اگر کنار هم بودند احتمالاً دوئل می‌کردند.

 

رویکرد مراقبه توأم با درون‌نگری و خودکاوی

یکی از مهم‌ترین راهکارهای برون‌رفت از این وضعیت، مراقبه‌ی سکوت و بودن در دل طبیعت است. راهکار مهم دیگر خودکاوی و درون‌نگری است، به معنای اینکه می‌توانیم با انجام این عمل ساده و بی‌هزینه و آموختن تکنیک‌های آن به‌طور روزانه در اِعمال انگیزه‌ها و نیات خود بکاویم و با پرسش اساسیِ برای چه، درباره‌ی آن‌ها تأمل کنیم.

درون‌نگری و خودکاوی (introspection) به معنای آن است که مرتباً باورها و احساسات و عواطف و نیازها و خواسته‌های خود را مورد ارزیابی دقیق قرار دهیم و سعی کنیم با رویکرد و سمت‌وسوی دیگری به زندگی بنگریم. روان‌شناسان بر این باورند آنچه که ذهن نامیده می‌شود در واقع دارای 3 ساحت است 1- ساحت باورها (عقیدتی، معرفتی)؛ 2- ساحت عواطف احساسات و هیجان‌ها؛ 3- ساحت خواسته‌ها و آرزوها.

ساحت باورهای آدمی یکی از خطرخیزترین ساحت‌هاست، منظور از آن نه فقط باورهای ایدئولوژیک و فلسفی و علمی و… که تمامی باورهای ماست؛ مثلاً اینکه جهان جای امنی هست یا نه و طبق مبانی شناخت درمانی یکی از علل عمده‌ی مشکلات. یکی از مهم‌ترین باورهای نادرست ما چه‌بسا بتوان آن را نوعی اختلال شخصیتی هم به لحاظ روان‌شناختی دانست، باور به استثنایی بودن خودمان است، بسیاری از ما چنین باوری یا داشته‌ایم و یا هم‌اکنون داریم، حتی در مسائل روزمره و عادی خود مثلاً تصور می‌کنیم زندگی برای من به گونه‌ای دیگر است و قوانین جهان انگار با من به گونه‌ی دیگری رفتار می‌کند؛ همه باید برای رسیدن به چیزی تلاش کنند، ولی در مورد من همه چیز فرق می‌کند؛ رابطه‌ی من با محبوب و معشوقم به‌کلی دیگرگونه است و عمق این رابطه در هیچ رابطه‌ی دیگری وجود ندارد. البته بسیاری از زمینه‌های شکل‌گیری این باور به اختلالات شخصیتی و روانی بازمی‌گردد، در مورد احساسات همین‌طور. بخش مغفول‌مانده‌ای از شخصیت ما که البته ظاهراً ارزشش از همه بیشتر است همین ساحت است؛ زیرا ما قرار است نهایتاً با همین احساسات و عواطف از زندگی و مطلوب‌های خود لذت ببریم؛ مثلاً همین تمایز و اشتهار قرار است نهایتاً احساساتی لذت‌بخش و مثبت در ما ایجاد کند مثل شادی و خرسندی و غرور که البته همان‌طور که عرض شد از طرق دیگر هم امکان‌پذیر است.

در مورد ساحت خواسته‌ها نیز همین‌طور است، اگر خوب دقت کنیم به‌هرحال ما در شرایط تاریخی و اجتماعی خاصی زندگی می‌کنیم، هر خواسته و آرزویی برای ما مقدور نیست، منظورم این نیست که یک‌سره دست از آرمان‌ها بشوییم و به روزمرگی دچار شویم، بلکه دقیقاً برعکس، سعی کنیم نسبتی دیالکتیکی بین آرمان و واقعیت برقرار کنیم و دست از آرزوهای محال برداریم -دوستی داشتم که در ذهن خود و به اعتراف خودش به ارسطو حسادت می‌کرد-.

 به‌هرحال نکته در اینجاست که برای بزرگی اگر بتوانیم و بیرزد باید هدفی معین داشته باشیم یا خصال ویژه‌ای در خود پرورانده باشیم. به‌عبارتی یا باید پایمان را به اندازه‌ی گلیممان دراز کنیم یا پایمان را جمع کنیم و یا گلیم بزرگ‌تری ببافیم، به خاطر اینکه اگر قرار باشد همه آدم‌های بزرگی باشند و بشوند مسلماً دوباره همه هم‌اندازه خواهند شد.

 

متوسط بودن همیشه بد نیست

سؤال اساسی اینکه متوسط بودن چه اشکالی دارد و چه چیزهایی را ندارد که بزرگی دارد؟ اولاً متوسط بودن همیشه بد نیست، اگر فقط به فرایند خودشکوفایی بیندیشیم و به اینکه دیگران درباره‌ی ما چگونه فکر می‌کنند بی‌اعتنا باشیم مشروط به فراهم بودن حداقل‌ها در زندگی، می‌توان به زیستی که تنها در آن به شکوفایی خود و احترام و محبت به دیگران می‌اندیشیم و می‌پردازیم امیدوار بود و شادمانه‌تر زیست.

وانگهی متوسط بودن هم امری نسبی است، البته در اینجا مرادم صرفاً متمایز نبودن است و لذا تعریفی است به امر سلبی. اگر بتوانیم این متوسط بودن را در خود هضم کنیم و بپذیریم و یا برای برون‌رفت از آن تلاش کنیم و مراد از زندگی خود را همان خودشکوفایی و کمال به معنای آنچه در روان‌شناسی انسان‌گرا آمده بدانیم، احتمالاً زندگی و زیست بهتر و با نشاط‌تر و پویاتری را تجربه می‌کنیم.