انشا جدید درباره سفر رویایی
انشا درمورد خاطره سفر به شمال
یادم می آید پارسال که می خواستیم به کلاردشت برویم، سه روز در راه بودیم.درراه کوه ها ودرخت هایی را می دیدم که واقعا زیبا بودند آن قدر که تابحال زیبایی آن ها از یادم نرفته است.در این سفر ما با خانواده دایی ام که بسیار باهم صمیمی هستیم در راه بودیم.
من در پیچ و خم جاده های سرسبز شمال،جاده هایی که از دل جنگل های بزرگ می گذشت با شوق و ذوق نشسته بودم و به زیبایی اطراف نگاه میکردم ،هیچ هم احساس خستگی نمی کردم.
در نزدیکی های کلاردشت جایی که جاده از دو سمت به دامنه های سبز و پرگل می رسید ایستادیم تا سرمای عصر آن روز تابستانی را با بلال های داغ شمالی گرما بخشیم و یادم هست که این بلال ها بیشترا ز تمام بلال هایی که تا آن روز خورده بودم چسبید.
بعد از استراحت یکی دو ساعته مان به سمت کلار دشت راه افتادیم و شب را در ویلایی که شرکت گازدر اختیار دایی ام قرار داده بود گذراندیم.
شب بسیار سردی بود وصبح که داشتم از لای پنجره بیرون را تماشا می کردم،دیدم همه جا مه غلیظی پوشانده است.خیسی سبزه های حیاط و نم نم و بوی دود آن روز لذتی داشت که هنوز هم وقتی به یادش می افتم احساسش میکنم.
فردا وپس فردای آن روز ما به جاهای مختلف کلاردشت مثل عباس آباد،نمک آب رود و رود بارک رفتیم .در آن سه روزی که ما در آن ویلا بودیم دوستان و همبازی های خوبی پیدا کرده بودم که یا همسایه ها بودند و یا مثل ما مسافرو..
ما آن قدر با هم دوست شدیم که ترک کردنشان بعد از سه روز برایم خاطره ی بدی میان آن همه خاطره های خوب این سفر شمال هست و خواهد بود.
**************************
تحقیق مقاله یا انشا با موضوع سفر خیالی
در یکی از روزهای سرد زمستان که زمین لباس سفید برتن کرده بود در راه رفتن به مغازه بودم که چشمم به مورچه ای افتاد که با دستانش بر سر خود میزد و می گفت:”کمک ،به دادم برسید “نزدیکتر که شدم از او پرسیدم “مگرچه شده که این قدر فریاد می زنی ؟
گفت زمین غذاهای مارا می بلعد.
با دستگاهی که داشتم خودم را کوچک کردم به داخل که رفتم دیدم که راست می گوید.
صد ها مورچه نینجا را آماده کردم ،زمین را که کندیم دیدیم که راه زن های مورچه ای را دیدیم که در حال دزدی کردن هستند
به آن ها حمله کردیم که متاسفانه ۳۰نفر از نینجا های من کشته شده و خوشبختانه تمامی دزدان کشته شدند.
سپس غذاها ی دزدیده شده را به صاحبانشان برگردانده شدند .
با دستگاهی که اختراع کرده بودم
اندازه ی خودم را به حالت اولیه تبدیل کردم
حال شب شده ومن به این فکر هستم که مادرم چه تنبیهی برای من در نظر گرفته است
*********************
در ادامه یک انشا درباره سفر به تبریز آورده شده است که اصل آن واقعیت دارد اما اتفاقات آن به دلیل سن پایین نویسنده و به خاطر نداشتن وقایع از قوه خیال مایه گرفته است
نقل است زمانیکه من یکسال بیشتر نداشته ام، والدینم مرا به شهر تبریز برده اند. مثل اینکه پدرم آنجا کاری داشته و به این بهانه اولین سفر من با هواپیما اتفاق می افتد.
خب واضح است که منِ یکساله که به ابزار زبان مجهز نبوده ام و تازه چشمم به دنیا باز شده بوده، هیچ چیزی از آن سفر به تبریز به خاطر ندارم. اما الان که زبان را آموخته ام و مغزم یک جورایی شده که می توانم آن سفر را هر جوری ببینم، توان آنرا دارم که با قوه ی مقدس خیال آن سفر را بازآفرینی کنم.
پس بسم الله، شروع می کنم. من فکر می کنم از هواپیما که پیاده شدیم، پدرم ماشینی گرفته و مارا به هتلی برده که ستاره های زیادی دارد. البته من نمیدانستم ستاره و هتل چند ستاره چیست اما از تخت تمیز و نرمی که داشته و غذاهای داغ و خوشمزه اش متوجه شده ام که حتما جای خوبی است.
بعد که در هتل مستقر شدیم، پدرم رفته و برای ما سفارش غذا داده و مادرم با من بازی می کرده و جغجغه ام را بالای سرم، روبروی چشمان از حیرتْ به تمامی باز من، تکان میداده است.
من هم گاهی نق می زده ام و گاهی می خندیدم، گاهی بهانه شیر داشته ام و گاهی شیطانی ام گل می کرده و میزدم وسایل بابا را که مرتب روی میز چیده شده بوده، می انداختم و می شکاندم.
بیرون از هتل اما برعکس، سرد سرد بوده. مادرم مرا داخل چند لباس و پتو می پیچیده که یک وقت سرما نخورم که اگر می خوردم چه ماجرایی بوده و چه بدبیاری ای می شده سفر.
خلاصه از شواهد و اذکار اینگونه بر می آید که نه تنها سرما نخوردم که سرحال و سالم بودم و کمی هم به واسطه سفر و آب و هوای ناب تبریز چاق هم شده ام.
این قصه چند روزی ادامه داشته تا اینکه بالاخره کار پدر انجام گرفته و پس از کمی گشت و گذار در شهر و دیدن دیدنی های تبریز باز با یک هواپیمایی که از قضا قصد سقوط هم نداشته به تهران این شهر تعریف ناپذیر بازگشته ایم.
این هم گوشه ای از خیال من بود، که اگر خیال همه چیز نیست، پس چیست!
*******************