انشا جالب و جدید درباره قطار
موضوع انشا: قطار!
من عاشق قطارم.
در قطار زندگی می کنم.
در قطار نفس می کشم.
دنیای قطار دنیای من است.
من آدمهای قطار را هم دوست دارم البته به شرطی که سر انتخاب تخت بالایی با هم بحث نکنیم! خوب بپذیرید که قطار دنیای من است و حق انتخاب با من!
من عاشق تخت بالایی هستم! آنجا یک پاتوق امن است برای اینکه چند ساعتی را دربست توی دنیای خودم باشم!
من کتابخوانی در قطار را هم خیلی دوست دارم.
راستی من قطارهای قدیمی با کوپه های ۶ نفره را دوست تر می دارم از این قطارهای جدید ۴ نفره! و همه به خاطر این کج سلیقگی ام مسخره ام می کنند! اما مهم نیست من دوست تر دارمش! البته به جز سرویسهای به اصطلاح بهداشتی اش! که مثل جهنمی است در بهشت! و باز هم البته خوب هیچ چیز بی عیب که نمی شود که! از قدیم گفته اند گل بی عیب خداست! گرچه من بعضی وقتها عیبهای خدا را هم می بینم! و هی ازش می پرسم که خوب چرا اینکار را کردی یا چرا این چیز را گفتی! مگر نمی شد که یک جور دیگر می گفتی! ولی بعدش معذرت خواهی می کنم چون از اینکه خدا ناراحت شود ناراحت می شوم! چون او دوست خوبی هست و من دوستش دارم! آغوش گرمش و دستهای مهربانش را دوست دارم مخصوصا وقتی که دل نگرانم و او دستهایم را در دستش می گیرد یک جورهایی احساس قدرت می کنم!
قطار برای من مثل زندگی است! زندگی بی دغدغه! هیچ کاری مهم تر از اینکه بشینی و هی به هر چی که دلت می خواهد فکر کنی نیست! نگران هیچ چیز هم لازم نیست باشی!
پایان تمام محدودیتهاست! اصلا مهم نیست که شب تا کی بیدار بمانی و صبح کی بیدار شوی! نه شرکتی هست نه ساعتی که زنگ بزند و نه عزیزانی که نگرانشان باشی یعنی نگرانشان هم که باشی کاری از دستت بر نمی آید با آنهمه فاصله! پس بهتر است که خودت را درگیر این فکرها نکنی!
دلم می خواهد که منم یک قطار داشته باشم! با یک خط ریلی اختصاصی حداقل به طول دور تا دور مملکت! که هر وقت دلم خواست سوارش بشوم! اگر تکنولوژی پیشرفته ای داشت که مثلا از وسط دریا هم میگذشت که چه بهتر!
من انقدر قطار را دوست دارم که برایم مهم نبود که به خاطرش ۴ جلسه از کلاس زبان را از دست بدهم! نمی دانم استاد قبول می کند اینهمه غیبت را یا نه٬ آن هم استادی که بد عنقی معروف است!
من انقدر قطار را دوست دارم که برایم مهم نبود که یک کلاس مهم را که یک جورهایی به آینده شغلی ام ربط داشت را از دست بدهم! البته امیدوارم به اینکه یک خیر مهربان به جای من برود سر کلاس و حاضری بزند و آینده من تباه نشود! (بچه غول بیشعور نازنینم پلیز من رو کیفور کن مثل دیشب! یادم باشد قصه دیشب را سر فرصت برایتان تعریف کنم!)
راستش را بخواهید اگر هواپیما را به قطار ترجیح داده بودم فقط ۲ جلسه کلاس زبان از دست می رفت اما من خواستم عشقم را به قطار ثابت کنم! من هواپیما را خیلی دوست ندارم البته به جز شنیسل مرغش را! من همش ۴ سال یا کمی بیشتر می شود که با هواپیما آشتی کرده ام همیشه ازش متنفر بودم مخصوصا وقتی به آسمان حمله می کند یا وقتی برعکس به زمین حمله می کند! من تحمل اینهم خشونتش را نداشتم! اما نمی دانم چه حکمتی بود که از وقتی من با او کنار آمده ام او دچار مشکل شده و همش سقوط می کند!
و اتوبوس را هم اصلا دوست ندارم مثل کابوس است به نظر من٬ البته خیلی وقت است که دیگر اتوبوس سوار نشده ام و اگر راستش را بخواهید کمی دلم برایش تنگ شده است!
ولی به هر حال من قطار را دوست دارم.
همین الان که می خواهم انشایم را به پایان برسانم بلیطهای قطار هم رسید!
این بود انشا من در باره قطار!
۳- خدانگهدار٬ مواظب خودتان باشید تا من برگردم.
* راستی بچه غول بیشعور نازنینم خیلی دوستت دارم! از اینکه بهت می گویم بی شعور ناراحت نشو برای خودم هم سخت است که به کسی که دوستش دارم بگویم بی شعور! اما به خدا من عاشق همین بی شعوریت هستم! دلم ضعف می رود برای همین صفتت! بابت دیروز هم خیلی خیلی ممنون لطفا همیشه همین قدر خوب بمان و هیچ وقت دیگر گم نشو!
* یک راستی دیگر انگشتری که سفارش داده بودم را دیروز تحویل گرفتم خیلی خوب شده بود دستش درد نکند آقای مهربان! تازه دیروز متوجه شدم که توی مغازه اش پوستری از منشور کورش را چسبانده بود و برای همین بیشتر عاشقش شدم! یک ژورنال داشت پر از جواهرات زیبا که گفت هر کدامش را بخواهی برایت درست می کنم! من هم که عاشق این کارها! مطمئن باشید که به زودی همچون کاری را خواهم کرد! فقط مشکل اینجاست که کدام را انتخاب کنم! همشان قشنگ بودند!
***************
قطار زندگی: زندگی مانند سفر کردن با قطار است، به همراه ایستگاه ها، تغییر مسیرها و حوادث
ما با تولدمان به این قطار سوار می شویم و والدینمان کسانی هستند که بلیت این سفر را برایمان گرفته اند…
ما فکر می کنیم که آنها همیشه همراه ما در این قطار سفر خواهند کرد…
اما در یک ایستگاه آنها از این قطار پیاده می شوند و ما را در این سفر تنها می گذارند…
با گذشت زمان مسافران دیگری وارد قطار می شوند کسانی با اهمیت مانند: دوستان،فرزندان و حتی عشق زندگی مان…
بسیاری از آنها در طول مسیر این سفر، ما را ترک خواهند کرد و جای خالیشان در زندگی ما بجا می ماند…
بسیاری هم آنچنان بی سر و صدا می روند که ما حتی متوجه ترک کردن صندلی و پیاده شدنشان نمی شویم …
سوار بر این قطار پر از تجربه ی شادی، غم، رویاپردازی، انتظارات، سلام ها،خداحافظی ها و آرزوهای خوب است …
یک سفر خوب همراه است با کمک کردن، عشق ورزیدن، داشتن رابطه خوب با بقیه همسفران و اینکه مطمئن بشیم تمام تلاشمان را بکنیم تا سفری راحت داشته باشند…
راز این سفر بسیار زیبا این است که:
ما نمی دانیم در کدامین ایستگاه قرار است پیاده شویم.
*************
صدای سوت قطار در تاریکی مطلق شب سرد زمستانی مرا از خواب پراند. دنیای اطرافم تاریکی مطلق بود و سرمای کرخت کننده ای وجودم را بر آشفت. با دست دنبال پتو گشتم. لابد به عادت همیشه. اما یادم نمیآید کی و کجا سوار این قطار شده ام. خودم را به سمتی که فکر میکنم باید پنجره قطار باشد کشاندم. با دست، یخ زده لیزی را لمس کردم. فضای بیرون تفاوتی با داخل نداشت. سرد و تاریک. از جایم بلند شدم. نمیدانم باید بترسم یا داد بزنم یا فرار کنم. حسی همراه با بی تفاوتی مطلق در وجودم رشد کرد. با نوک انگشت لبه های صندلی را لمس کردم و به سمتی رفتم که حتما باید دری برای فرار وجود دارد. دستگیره را که فشردم بوران به داخل ریخت. دانه های ریز یخ از بالای یقه ی لباسم پایین سرید. نا خود آگاه لرزیدم و در را بستم. یقه پیراهنم را بالا دادم و اینبار به سرعت در را گشودم. در همین چند لحظه هوا ارامتر شده بود. در بعدی به سالنی ختم شد که صندلی هایی به دور میزهای گرد داشت. بر روی میزها گلهای لاله رنگارنگ تازه گذاشته اند. درون سالن کاملا تاریک نورهای زردی بالای هر میز می تابد. لاله آبی توجهم را جلب کرد. کورمال کورمال خود را به میز لاله آبی رساندم و نشستم. صورتم را به شیشه یخ زده چسباندم. افکار به مغزم هجوم آوردند. زنی نیمه برهنه روی پاهایم نشسته است و با دستهایش لاله های گوشم را نوازش میکند.
- خیلی تاریکه مگه نه آقا؟
با شنیدن صدای نازک و خوش زن از جا پریدم. بدنی بدون سر با لباس فرم یکدست روبرویم ایستاده. دستپاچه جواب دادم.
- بیشتر از اونیکه فکر میکردم.
- اوه خوشحالم که اینو میشنوم آقا. خیلی خوشحال ترم از اینکه امشب به ما سر زدید آقا.
- من کجام؟
زن کمی خم شد، و صورت آفتاب سوخته با لب های سیاهش نمایان شد. دو چشمش آنچنان در گودی سر فرو رفته بود که انگار از دو چاله سیاه و تاریک نگاهم میکند.
- بلیط کجارو خریدین آقا؟
- بلیط؟ یادم نمیآد بلیط من دست شما نیست؟
زن خنده بلندی کرد و گفت اوه بزارید ببینم. دست کرد درون لباس بازش و از لای سینه های بر آمده اش چند کاغذ بیرون کشید و شروع کرد آن ها را ورق زدن و زیر لب حرف زدن.
- آقای، نه. خانوم، بزار ببینم اوه اصلا اصلا. اینم که نه اوه اوه منو ببخشید که معطلتون کردم لاله آبی. بله لاله آبی بفرمایید.
و یک تکه غاذ را روی میز گذاشت. کاغذ سفید هیچ نشان و نوشته ای نداشت. همزمان سرش را به میز نزدیکتر کرد. آنقدر نزدیک که نفسهای سردش به صورتم خورد. ترسیدم از درون دهانش زبان دو تکه ای مانند زبان مار بیرون بزند. سرم را عقب کشیدم. لبخندی گوشه لبش خشکید و گفت:
- لاله آبی خیلی دوست داری مگه نه؟
واقعا نمیدانم لاله آبی دوست دارم یا نه. اما فقط برای اینکه حرفی زده باشم، گفتم:
- نه. خیلی اتفاقی سر این میز نشستم. شما مگه منو میشناسید.
- اوه خدای من آقا. شمارو بشناسم؟ مگه میشه یک کارمند دون پایه قطار با آقای متشخصی مثل شما؟ او نه، مگه میشه. اصلا اصلا آقا.
تک تک کلمات را با جیغ ادا کرد.
- من فقط یک قهوه میخوام.
- قهوه فرانسوی بدون شیر و شکر. شکر واستون خوب نیست آقا. اینطور نیست؟
- شما، شما از کجا میدونید؟
- باید منو ببخشید امروز سرم خیلی شلوغه. وقت گپ زدن مجانی با مشتریارو ندارم.
- پو پولشو میدم. در ضمن کسی که اینجا نیست.
در یک لحظه چرخید و خودش را روی پاهایم انداخت. با دستهایش گردنم را نوازش کرد و لبهایش را غنچه کرد.
- او کوچولوی ناز کور من. اونقد تو تاریکی موندی کور شدی نه؟ یا شایدم فکر میکنی من کورم. بگو هانی اگه فکر میکنی من کورم باهام راحت باش. میخوای همه مارو با هم بخری؟ میتونی؟ یادم نبود آره تو میتونی هممونو باهم بخر.
دستم را گرفت و میان پاهایش گداشت. نفس هایم تند شد. همه وجودم از آتش وجودش میسوخت. جرات نکردم درون آن دو گودی فرو رفته را نگاه کنم. وقتی سرم را برگرداندم دیدم روی تک تک صندلیهای سالن زنی با لباس سیاه و لبهای سفید و صورتی بزک کرده به رنگ سفید نشسته است و چتری آبی به دست گرفته است. زن کف هر دو دستش را روی سرم گذاشت و من در خلسه ای از درد فرو رفتم و خود را در اتاقی یک دست سفید دیدم که زن هایی با تنهای عریان یک دست سفید، همگی بر روی من می خزند و بدن عریانم را تقدس کردند و میان پاهایم را به نوبت لیس زدند. تمام تنم به رعشه افتاد. از حرارت تنها ذوب شدم و در سرمای نفسهای زن دوباره شکل گرفتم. چشمم را باز میکنم. روی صندلی قطار نشسته ام و گل لاله آبی روی میز است. فنجان قهوه روبرویم خالی است و جاسیگاری پر از ته سیگارهایی که جای رژ سیاه روی آنهاست. تمام سالن تاریک است بجز میز من. از جایم بلند شدم . خود را به سمتی که حتما باید دری باشد کشیدم. تمام تنم درد میکند. استخوانهایم صدا میدهند. ترسیدم. از آ مدن دوباره اش هراس دارم. آن زن. بارها دیده بودمش. در خواب هایم یا بیداری. هروز میبینمش. از آن سالن فرارکردم. دستگیره در داغ است. اما توجهی به پوست چسبیده دستم به آن نکردم و وارد واگن بعدی شدم. صندلی هایی چوبی پشت هم ردیف شده اند و روی هر کدام مسافری نشسته و چشمانشان بسته است. سکوتی مرگبار حکمفرماست. با چشم دنبال جایی خالی می گردم. کنار یک مرد نشستم. اصلا نگاهش نکردم. دلم نمی خواهد سر حرف را باز کند. اگر بپرسد کی هستی و به کجا می روی هیچ ندارم که به او بگویم. ارام روی صندلی چوبی لم دادم. چشم هایم را که روی هم گذاردم خود را درون اتاقی دیدم که ادم های زیادی در آن روی هم افتاده اند. اه می کشند و زاری میکنند. دلم ریش شد. مردی زیر پایم افتاده و چشم هایش کاسه خون است. آنقدر قرمز است که سیاهیش گم شده و از آن اشکی به رنگ خون می چکد. سینه خیز به سمتم آمد و خود را به روی پایم انداخت. پاهایم را کشیدم. صدایم زد.
- نجاتم بده خواهش می کنم آقا خواهش میکنم. فقط با هام حرف بزن یک کلمه.
هیچ ندارم که به او بگویم. از آن صورت به رنگ خون درآمده ترسیدم. جایی برای فرار و پنهان شدن نیست. اتاق بوی تعفن می دهد. پا گذاردم میان بدن های نالان. با هر قدم کسی پایم را چسبید. یک در در انتهای اتاق است. فاصله زیادی ندارم اما ناگهان دونفر با هم پاهایم را گرفتند و بنا دارند پایم را گاز بزنند. داد می زنم:
- خواهش میکنم ولم کنید.
از خواب می پرم. نفس نفس میزنم اما انگار کسی صدایم را نشنیده.
- خوشحالید با ما همسفرید آقا؟
دهانش بوی سگ مرده می دهد. بوی خون مانده و چرکین. صورتش درون تاریکی گم شده و دستانش را با دستکش نخی مشکی پوشانده.
- سفر؟ نمی دونم اینجا چکار میکنم. اصلا نمیدونم کی سوار این قطار لعنتی شدم.
مرد بلند داد می زند و میان خنده هولناکش می گوید:
- چه حماقت خفت باری. نه، هیچوقت باورم نمی شد کار به اینجا بکشد. البته. البته اصلا مهم نیست همه ما بخودمون دروغ میگیم آقا. آره راست میگی هیچ جنازه ای توی این قطار بقول شما لعنتی نمیدونه داره کجا میره. اما تو، تو باید بدونی این قطار توست.
- من؟ من قطاری ندارم.
- ها ها ها. این قطارر توست. و همه این آدمها که میبینی خود تو هستی. حالا بگو ببینم آقای من، کجا داریم میریم؟ امشب کجا میبریمون.
- شما مستید آقا. حرفتون بوی حماقت میده. من توی زندگیم هرگز تو رو ندیدم.
- اووو راست میگی. توی خواب چطور؟
و صورتش را از تاریکی بیرون آورد. دو چشم خونبار و صورتی خون آلود. یاد مرد در خوب افتادم.
- نجاتم بده خواهش می کنم آقا خواهش میکنم. فقط با هام حرف بزن یک کلمه.
از جا پریدم.
- از جونم چی می خوای؟ من که باهات کاری ندارم.
- بشین نترس منم باهات کاری ندارم. اصولا آدم با خودش کاری نداره.
از پنجره به بیرون قطار نگاه کردم. تنها انعکاس تصویر عبوس مردی بر شیشه نقش بسته .ه دلش میخواهد ازین خستگی و گمگشتگی زار زار بگرید. انگار این اولین و آخرین واگن قطار است. نمی دانم چگونه می توان از این قطار نفرین شده خلاص شد. حتما راهی هست. حتما دری به واگن بعدی وجود دارد. راه افتادم به سمتی نا معلوم. در حالی که آن مرد دایم آن جمله کمک را تکرار می نمود. زانویم در تاریکی به لبه یک صندلی چوبی برخورد کرد و صدای بلندی داد. از درد به خودم پیچیدم و دیدم همه از خواب پریده اند و چشم های سرخ شان خون بار است. بلند بلند به درد کشیدنم خندیدند و من خود را روی زمین کشیدم تا در بعدی. تمام وجودم را روی دستگیره انداختم و با باز شدنش سرما لای موهایم دوید. سعی کردم از جایم بلند شوم. سر پسرکی از لای پنجره واگن جلویی بیرون است و زل زده به تاریکی. حس خوبی به او پیدا کردم. انگار او هم گم شده که دارد اینجور مصرانه در ان ظلمت دنبال چیزی می گردد. دلم می خواهد ساعت ها با او حرف بزنم. درد پایم را فراموش کردم و وارد واگن شدم. شبیه انبار است چون هیچ صندلی و یا میزی در آن وجود ندارد. به سمتش می روم. تا دست بر روی شانه اش گذاردم سرش را به داخل آورد. چشمش سیاه است و موهای بلندش توی صورتش ریخته. دلم می خواهد به آغوشش بکشم. کمی به سمتش رفتم و او از من دورتر شد.
- من کاری باهات ندارم. فقط حس کردم …
- چی حس کردی؟تو مگه حس هم میکنی؟ از کجا پیدات شد یهو؟
- ببخشید خیل عذر میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم. خودمم نمیدونم چطور یکدفعه سر از این قطار درآوردم. اما یکی میگفت این قطار من هستش.
- بهت دروغ گفتن. این فقط قطار تو نیست. منم سوار شدم. ناخواسته. یا به خواست تو. تو همیشه از ته میرسی به سر بابا. هیچوقت ما رو ندیدی.
دوبار خواستم به آغوشش بکشم که با دست کوبید به سینه ام.
- دیره برو عقب خیلی دیره آقا. خیلی دیر.
و به سمت دری که از آن آمده بودم رفت و در را گشود. من به سمتش دویدم اما خیلی دیر شده بود و او خود را به بیرون قطار پرت نمود و لای چرخ های آن خورد شد. با صورت رنگ پریده و نالان به داخل کوپه انبار خالی بازگشتم و روی زمین افتادم و از حال رفتم.
گرمای طاقت فرسا همه ی وجودم را گداخت. چشم که باز کردم درون لوکوموتیو بودم و چراغ های آن تا دور دست را روشن می کرد. روبرو دو خط موازی درون سینه کش یک کوه به انتها رسیده است. روی صندلی راننده قطار هستم و کنار دستم اهرم بلندی است که بالایش نوشته شده ترمز کن. یک نگاه به کوه کردم. چشم هایم را بستم و در خواب دیدم که درون واگن تاریک یک قطار از خواب می پرم و صدای سوت قطار همه جا را پر کرده.
قطار، از بدو ورود به عرصه صنعت حملونقل جهانی، نقش مهم و تأثیر گزاری در زندگی انسانها ایفا کرده است. اما کمتر کسی درباره اولین قطار جهان و سیر تحول این وسیله تا رسیدن به شکل کنونی اطلاع دارد.
در ادامه به بررسی تاریخچه قطارها و چگونگی ورودشان به کشور عزیزمان، ایران، میپردازیم.
در این مقاله مروری خواهیم داشت بر:
- تعریف قطار
- تاریخچه قطار در جهان
- تاریخچه قطار در ایران
- تاریخچه راه آهن در ایران
- راه آهن سراسری در ایران
تعریف قطار
قطار، یکی از مطرحترین و مهمترین وسایل حمل و نقل جهان است، که به منظور حمل و جا به جایی بار و مسافر استفاده میشود.
هر قطار شامل واگنهایی است که توسط یک لوکوموتیو، روی ریلهای راه آهن حرکت میکنند. قطارها، با توجه به کارکردی که دارند به دو دسته مسافربری و باربری تقسیم میشوند؛ که امروزه نوع سومی با عنوان قطارهای گردشگری، به منظور جذب گردشگر و به دلایل فرهنگی و اقتصادی، به ناوگان حملونقل ریلی جهان اضافه شدهاند.
تاریخچه قطار در جهان
جالب است بدانید، در سال ۱۵۰۰ میلادی اولین قطارهای جهان، از واگنهایی تشکیل میشدند که با اسبهای پر قدرت بر روی ریلهای چوبی کشیده میشدند. ریچارد تروینیک، مهندس و مخترع بریتانیایی، اولین کسی بود که برای اولین بار در سال ۱۸۰۴ در ولز جنوبی انگلستان، یک لوکوموتیو را با نیروی بخار روی ریلهای فولادی به حرکت درآورد. ریچارد، در ابتدا تنها برای جابهجایی بار از این قطار استفاده میکرد، اما بعد از مدتی این قطار، برای حمل مسافران نیز مورد استفاده قرار گرفت.