آدمکی از چوب ساختم ،که نه چیزی میگوید ونه چیزی میخورد
تنها با چشمان ثابتش نگران دور دست هاست
وشاید...
به یاد می آورد که روزگاری برگ هایی کوچک وزیباداشته
برگ هایی که نفس می کشیده اند ...
آدمک چوبی از درخت دور افتاد وبه آدم ها نزدیک شد
اما افسوس
نه آدم شد ونه درخت ..