و بالاخره از چیزی که میترسیدم ....
تموم شد...
عشقم: "مهدی توروخدا نزنگ ...عزیز توروقران نزنگ با گوشی اجی میزنگم...مهدی حالم بده..."
داداشم ... فهمید...میخوان تبلت رو ازم بگیرن...
توروخدا ناراحت نشیا ؟؟ بقذان جونمی... فقط یکم صبر کن ...
همین.
10 مین بعد : نفس فقط همین الان میتونم باهات حرف بزنم...توروقران ج بده...الانم گوشی مادرم رو گرفتم تا باهات حرف بزنم...