و بالاخره از چیزی که میترسیدم ....


تموم شد...


عشقم: "مهدی توروخدا نزنگ ...عزیز توروقران نزنگ با گوشی اجی میزنگم...مهدی حالم بده..."

داداشم ... فهمید...میخوان تبلت رو ازم بگیرن...

توروخدا ناراحت نشیا  ؟؟ بقذان جونمی... فقط یکم صبر کن ...

همین.

10 مین بعد : نفس فقط همین الان میتونم باهات حرف بزنم...توروقران ج بده...الانم گوشی مادرم رو گرفتم تا باهات حرف بزنم...


و من احمق عوضی خواب بودم...نمیدونم چیکار کنم...ب نظرتون گریه کاری رو حل میکنه ؟؟ اخه چرا...

چرا من...خدایا این همه دختر پسر... باید من و عشقم کارمون خراب شه...؟؟؟

چرا این همه ادم که دارن کثافت بازی میکنن و لاشی بازی میکنن لو نمیرن ؟؟ گیر نمیفتن ؟؟؟

منی که واقعا یکی رو میخام باید ....

خدایا چرا....تو که میدونی من دوسش داشتم و دارم...اخه چرا...


درست میشه ...اره...من و اون مال همیم...

داداشش که خوبه ..هیچ کسی مارو از هم جدا نمیکنه ... ن ؟؟

زینب دوست دارم...خییییییییییلی...خیییییییییییییلی...

میخوام کاری کنم چشم همه حسودا کورشه...

من و تو بهم میرسیم...حالا یا دیر یا زود...

تو ففففففقط مال منی و تمام...