داستان غم انگیز 3پسر

پست ویژه نکافان !! 




یه روز من با 2تا از دوستام (امید وعلی)رفته بودیم یه


جزیره ایی برای تفریح یهو گیر آدمخورا افتادیم ما رو گرفتن و بردن تو قبیله . . .



بهمون گفتن میفرستیم برید توی جنگل و نفری 10تا میوه بیارید شاید آزادتون کنیم...



رفتیم و مشغول جمع آوری میوه شدیم



نفر اول امید اومد با 10تا خیار...



بهش گفتن 10تا خیار رو بکن تو " ک و ن ت "


 و کوچکترین صدایی ازت در نیاد وگرنه میکشیمت


خیار اول رو کرد تو کونش...


خیار دوم رو هم بسختی فرو کرد تو ولی


 خیار سوم گفت آخ و درجا گردنشو زدن !


من هم با 10تا تمشک برگشتم و شروع کردم دونه دونه کردم


 تو کونم یهو رسیدم به تمشک نهمی 


  زدم زیر خنده دیوثا منو هم کشتن :)))


رفتم اون دنیا امید گفت اصغر تو که داشتی خوب


 پیش میرفتی فقط 1دونه تمشک مونده بود چرا خندیدی؟


گفتم من یهو علی رو دیدم که


 با 10تا هندونه داره میاد :))))))??????